با دویدن روی جاده‌‌ی خاکی از مرز رد شدم

یما شاهی
با دویدن روی جاده‌‌ی خاکی از مرز رد شدم

بخش سوم
در آن روزگار زیتون بورنو پر از مهاجر بود. از پارک‌های بزرگ زیتون بورنو تا سواحل ‌اش در همه‌جا مهاجران مورچه‌وار ریخته بودند؛ عرب، پاکستانی، ایرانی متر به متر زیتون بورنو را پر کرده بودند. بیش‌تر ایرانی‌ها و پاکستانی‌ها خود را افغان معرفی می‌کردند، تا بتوانند از مزایای کشوری در جنگ استفاده کنند و زودتر به اروپا برسند.
ساحل و پارک‌های زیتون بورنو ظرفیت مهاجران دیگر را نداشت، از همین رو پولیس در امر فرستادن مهاجران با قاچاق‌برها کمک می‌کرد و برای اتوبوس‌ها اجازه می‌داد تا به شکل قانونی مهاجران را از ساحل بار بزنند و به سوی ازمیر و صچانه‌کله انتقال بدهند.
همه در انتظار رفتن به اروپا صف کشیده بودند. من و برادرم نیز یکی از همین مهاجران بودیم؛ ولی خوش‌بختی ما در زیتون بورنو این بود؛ قاچاق‌بری که ما را از ایران تا استانبول آورده، به یکی از دوستان هم‌وطن ما سپرد و با وجود شلوغی مهاجران در زیتون بورنو، برای خود سرپناهی داشتیم که در آن روزگار کم‌تر از پادشاهی نبود.
روز اول وقتی وارد زیتون بورنو شدم، سیلی از مهاجران را دیدیم که مثل مور در کنار ساحل این منطقه افتاده بودند، بیمی در دلم جا گرفت؛ مبادا در میان شلوغی مهاجران نتوانم بیرون از ترکیه بروم. در روز دوم و سوم این بیم بیش‌تر و بزرگ‌تر شد.
شلوغی آن‌قدر زیاد بود که حتا رستورانت‌های زیتون بورنوو نمی‌توانست غذای کافی برای این همه مهاجر تهیه کند و بعضی‌ها که دست‌و‌پا نداشتند، یکی دو روزی را نیز گرسنه سپری کرده بودند.
مهاجران در هوای نسبتا سرد استانبول به صورت خانوادگی و تجرد در سواحل و پارک‌های زیتون بورنو با کمپلی نشسته بودند. برپایی چادرها در روی چمن‌ها و پارک‌ها، زیتون بورنو را شبیه به کمپ‌های تفریحی که در ایران برگزار می‌شد درآورده بود. بیش از ده‌ها چادر خورد و بزرگ در گوشه‌های چمن‌ها بر پا شده بودند و همه همان‌جا در انتظار بودند تا قاچاق‌بر مطمین‌تر پیدا کنند و یا هر کسی، روی قمیت سفر راه دریا با قاچاق‌بران چانه‌زنی می‌کردند.
من و برادرم انتظار داشتیم که در روز اول ما را به سوی یونان بفرستند؛ اما این انتظار به چهار روز انجامید. هر چه به قاچاق‌بر می‌گفتیم که ما را بفرست، می‌گفت: بگذار در «گیم» خوب‌تری بفرستم‌تان؛ وعده‌ای که همیشه برای فردای نیامده سپرده می‌شد.
روز اول به نظرم آمد که با یک روز تاخیر خستگی ام از میان خواهد رفت و کمی بی‌خیال در اتاق پر از زن و کودک کز کردم و آرام در گوشه‌ای نشستم. در روز دوم که این قصه به درازا کشید، طاقتم طاق آمد؛ چون دوستی که ما را از ایران تسیلم کرده بود برای ما گفته بود؛ همین که زیتون بورنو رسیدید شما را فردای آن با کشتی از ازمیر به یونان روان می‌کند؛ اما آن اتفاق نیفتاد.
در روز دوم وقتی یکی از خانم‌های حاضر در اتاق گفت که ما یک هفته است در این‌جا ماندیم در دلم شور افتاد. از سویی دیگر زمزمه‌ی بسته‌شدن مرزها در فضای مجازی بلند شده بود.
نرفتن و بلندشدن آوازه‌ی بسته‌شدن مرزها مرا دچار استرس کرده بود و برادرم نیز هر دقیقه با دوست خانودگی ما در ایران تماس می‌گرفت که ما را اندکی سریع‌تر بفرستد.
با اصرار و دعوا و تماس‌های مکرر ما با ایران، بلاخره در روز چهارم دم دمای غروب، قاچاق‌بر من و برادرم و یک تعداد مهاجران دیگر را سوار مینی‌بوس کرد و به سوی ازمیر روانه شدیم، بعد از هفت الی هشت ساعت در یکی از مناطق دورافتاده‌ی ازمیر در ساحل رسیدیم و آن‌جا دو قایق بادی کوچک انتظار ما را می‌کشید.
قاچاق‌بر همه را سوار قایق کرد و از میان مهاجران دو تن را که در زندگی تجربه قایق‌رانی را نداشتند، به عنوان کاپیتان انتخاب کرد و به ما گفت، روبه‌رو بروید و به یونان می‌رسید.