اگر مردی، اجازه داری این‌جا خاک شوی!

صبح کابل
اگر مردی، اجازه داری این‌جا خاک شوی!

نویسنده: مهدی هزاره

در این‌جا فاطمه را با لبخندی بزرگ بر روی صورتش و چشمانی که در وقت خنده ریز می شود می‌شناسند. آن‌قدر خوش‌صحبت و مهربان است که به جرأت می‌توان گفت؛ هیچ کس در این پنج سال که مهاجر است ازش خاطره‌ی تلخی ندارد.
در بیرون باران طوری می‌بارد که گویی سدی از آسمان شکسته باشد و فاطمه چای و کیک کوچکی را جلوی مشتری می‌گذارد و دوباره همان لبخند بزرگ را به مشتریش هدیه می‌دهد!
من برای آمدن او عجله‌ای ندارم، به‌من نگاه می‌کند و با دست اشاره می‌کنم به‌کارت ادامه بده و دوباره همان لبخند بزرگ روی صورتش نقش می‌بندد.
مهاجرت دو چیز را خوب به ما آموختانده است؛ یک مقایسه کردن و دو صبر کردن… از روزهای اول که با فاطمه‌گل آشنا شدم، لبخند بزرگش را رفیقانه و بزرگ‌منشانه یافتم.
کم‌کم با گذر زمان از زندگی‌اش فهمیدم؛ پدر و مادرش را در کودکی ازدست داده است و پیش کاکایش بزرگ شده. مانند خیلی از بچه‌هایی که در زمان جنگ بزرگ شدند، چیزی به‌نام کودکی را تجربه نکرده است؛ به‌دنیا آمده و راه رفتن را یاد گرفته، خوردن را، کارِ خانه را و عروس شدن را، او مثل تمام دختران افغانستان، طعم زندگی را تلخ چشیده است.
چیز زیادی از شوهرش نمی‌گوید اما؛ از دست‌هایش و رد زخمی کهنه نزدیک گلویش، حرف می زند.
به او گفته بودم اگر دوست نداری لازم نیست در این باره حرف بزنیم او دوباره خندید اما؛ چشمانش خیس شده بود. خنده در دهان من خشک زد و آن‌روز برای اولین‌بار و آخرین‌بار باهم گریه کردیم.
همان‌روز بود که گفته بود؛ من به‌آن زندگی عادت کرده بودم اما؛ دخترم هم می‌توانست عادت کند؟ و یا من می‌توانستم عادت کردن او را تحمل کنم؟
شاید اگر من هم مادر داشتم او هم نمی‌توانست تحمل کردن مرا ببیند.
دست به سر دختر ۶ ساله‌اش کشید که با تعجب فقط مارا نگاه می‌کرد.
بین ما سه‌نفر انگار تنها او بود که احساس مهاجر بودن نداشت چون خاطره‌ای شبیه به‌ما نداشت؛ برعکس مادرش که پر بود از خاطره‌های تلخ گذشته.
فاطمه گفته بود وقتی توانستم فرار کنم، حتا یک‌لحظه پشت سرم را نگاه نکردم و تصور هیچ چیزی از آینده برایم دردناک نبود؛ مگر یک آدم چند بار می‌میرد و چند بار می‌ترسد؟
پس از فرار یک ‌بار دیگر ترسیدم، آن هم وقتی‌که به‌نزدیکی مرز ایران رسیده بودیم و درگیری مسلحانه بین نظامیان و طالبان شکل گرفته بود و ما درست در مرکز درگیری بودیم. طوری‌که گلوله‌ها از چهار اطراف ما می‌گذشت و بوی باروت همه‌جا را گرفته بود.
برای دیگر مسافران اما؛ عادی شده بود. شاید آن‌ها هم اولین ترس‌شان را در جای دیگری تجربه کرده بودند. چطور می‌شود که مردن یک انسان، انسان دیگری را نرنجاند؟
فاطمه می‌گفت: به‌ترکیه که رسیدیم شکل ترس ها فرق کرده بود در این‌جا برای سگ‌ها و گربه‌ها و کبوترها غذا به‌وفور یافت می‌شد اما؛ ما دو روز گرسنه بودیم.
روز اول پول در جیب‌مان بود، اما؛ شرمم می‌شد و نمی‌توانستم چیزی بخرم. روز دوم شرمم کمتر شده بود، اما؛ نه پولی مانده بود و نه زبانی‎‌که بگویم گرسنه‌ام و بچه‌ام را شیر می‌دهم. حتی نمی‌دانستم که پول ما را کسی دزدیده یا گم کرده‌ام؛ وضعیت دیوانه‌ای را داشتم که از جهان بی‌خبر بود.
سینه‌هایم درد می‌کردند، احساس می‌کردم شیرم خشک شده و جیغ‌های سوگند مرا بی‌اختیار به‌سروته خیابان می‌کشانید. روی زمین نشستم و با سوگند گریه کردم؛ یک ساعت دو ساعت، شاید هم بیشتر. از دست گرسنگی و گریه هردو به‌خواب رفته بودیم تا با صدای بی‌سیم و سوالاتی‌که مدام به‌ترکی تکرار می‌شد، بیدار شدیم.
به‌دفتر سازمان ملل که رفتیم تمام زندگی‌ام را تعریف کردم؛ مترجم تکه‌کاغذی داد که معنایش این بود؛ می‌توانی دخترت را این‌جا بزرگ کنی، یا اگر مُردی این اجازه را داری که جسدت را این‌جا خاک کنی!
فاطمه به‌شوخی می‌گفت؛ آن‌قدر در بزرگ کردن بچه‌ام در این‌جا تلاش کرده‌ام که زنانگی خودم را فراموش کردم. مدت زیادی به‌دخترانی که لباس‌های رنگی دارند و بلند‌بلند می‌خندند از پشت پنجره نگاه می‌کنم و خودم را تصور می‌کنم.
حتی به‌کودکی که دست پدرومادرش را گرفته و نمی‌داند که مهاجرت چیست و افغانستان کجاست، احساس حسادت می‌کنم.
هنوزهم بچگی‌ام را در کفش‌های قرمز چراغ‌دار می‌بینم که از پیش چشمم رد می‌شود. فاطمه روبه‌رویم می‌نشیند و رشته افکارم پاره می‌شود؛ پیاله‌ کوچک چای ترکی و کمی کیک روی میزم می‌گذارد.
با او می گویم چه خبر؟
همچنان که لبخندش را هدیه می‌کند، آهی کشیده، می‌گوید؛ برای بار دوم پرونده‌ام رد خورده و تنها یک‌باردیگر و شش ماه، فرصت اعتراض دارم. چای زهر مارم می‌شود، اما؛ به‌روی خودم نمی‌آورم و با لودگی آن یک‌ساعت را زهر مار فاطمه نمی‌کنم.
هرچند دقیقه، به‌این فکر می‌کنم؛ سازمان ملل چه‌دروغی را به‌راست فاطمه ترجیح داده است و چه‌کسانی را همسان با شرایط مهاجرت جهانی می‌پندارد. یا فاطمه بعد ۶ سال چه کاری می‌تواند در افغانستان در مقام یک زن انجام دهد؟ اصلا با توجه به‌گذشته‌اش چقدر شانس برای زنده‌ماندن دارد؟ تکلیف سوگند چه می‌شود؟
پرسش‌هایی از این‌دست ذهنم را شبیه باران امروز که قصد بند آمدن ندارد به رگ‌بار می‌بندد و من در راه به این فکر می کنم که این شهر بعد لبخند فاطمه چه‌شکلی خواهد شد؟