پاهایم خیر؛ جانم فدای وطن

طاهر احمدی
پاهایم خیر؛ جانم فدای وطن

بخش نخست
نجیب‌الله – نام مستعار-، هنوز لهجه‌ی کودکانه اش را گم نکرده است که به مکتب میرود‌. هرروزی که نجیب‌الله مکتب می‌رود، در راه نیروهای نظامی‌ پاکستان را می‌بیند و دلش می‌خواهد هرچه زودتر کلان شود و به ارتش کشورش بپیوندد؛ اما در این زمان نه کشورش آرام است و نه ارتش منظمی دارد.
دوره‌ی طالبان است و نیروهای نظامی طالبان، بیش‌تر از آن ‌که شبیه اردوی یک دولت باشد، ملیشه‌هایی استند، که نه مسلک نظامی را می‌دانند و نه برخورد مناسب با شهروندان را. نجیب‌الله گاهی به عکس‌های کاکایش که نظامی نامداری در زمان حکومت داوود خان بود، نگاهی می‌اندازد؛ دلش می‌خواهد هرچه زود‌تر نظامی شود و برای کشور و مردمش خدمت کند.
نجیب‌الله چندسالی دیگر را نیز در پاکستان می‌گذارند که خود و خانواده اش می‌خواهند به افغانستان برگردند. خبر خوش برای نجیب‌الله و خانواده‌ای او این است که طالبان سقوط کرده و نجیب‌الله با شوق تمام می‌خواهد پس از برگشت به افغانستان، شامل اردوی نوتشکیل وطنش شود. او همین‌که مکتب را به پایان می‌رساند، به ارتش می‌پیوندد.
نخستین روزی که نجیب‌الله یونیفورم نطامی را می‌پوشد و تفنگ سربازی را شانه می‌کند، احساس می‌کند به آرزوهای کودکی اش رسیده است؛ اما اکنون آرزوهای دیگری در دلش جوانه زده است. او می‌خواهد کشورش آرام شود؛ آرمانی که شجاعت و صداقت را در نجیب‌الله بیش‌تر از هر زمانی دیگر تقویت می‌کند. نخستین جایی که نجیب‌الله باید در آن وظیفه اجرا کند، کندهار است. نجیب‌الله تا هنوز حتا یک گلوله را به طالبان؛ دشمنی که کندهار را ناامن کرده است، شلیک نکرده است؛ اما یک ‌روز در جریان وظیفه، روبه‌روی دروازه ولایت کندهار، هدف حمله‌ی انتحاری طالبان قرار می‌گیرد. نجیب‌الله می‌بیند که طالبان به او و هم‌سنگرانش نسبت به امریکایی‌ها بیش‌تر حمله می‌کنند. آن‌روز نفرت نجیب‌الله از طالبان تا جایی می‌رسد که دیگر طالب دشمن خونی او می‌شود. او با هر طالبی که در میدان جنگ رو‌به‌رو می‌شود، زنده نمی‌گذارد. هر بار که به طالبی شلیک‌ می‌کند، دقت می‌کند تا دلش را نشانه بگیرد.
نجیب‌الله در کابل، کندهار، فراه، هرات، ارزگان‌ و زابل در برابر طالبان جنگیده است.
روزی نجیب‌الله و هم‌سنگرانش برای انتقال دوستان هم‌‌رزم شان از هلمند به سوی کندهار می‌روند؛ آن‌ها به عنوان گروه محافظ به سوی هلمند حرکت می‌کنند. گروهی که نجیب‌الله نیز میان شان است، در میانه راه به کمین طالبان بر می‌خورد. گروه طالبان کاروان را به رگبار گلوله می‌بندد، در این زدوخورد، حسین- نام مستعار- دوست نزدیک نجیب‌الله زخم بر می‌دارد. طالبان همین‌که با مقاومت نیروهای اردوی ملی مواجه می‌شوند، فرار می‌کنند. حسین چند زخم کشنده برداشته است؛ امیدی به زنده‌شدنش نیست. او به خوبی فهمیده که نمی‌تواند زنده بماند. حسین که با شوق و علاقه برای خدمت به کشورش به ارتش پیوسته بود، با زخم‌هایی که از طالبان خورده است، پس از چند دقیقه‌ای در کنار نجیب‌الله جان می‌دهد.
حسین پیش از مردنش با تضرع و زاری از نجیب‌الله و دیگران می‌خواهد، او را آن‌جا بگذارند و در برگشت از هلمند، جسدش را به قرارگاه ببرند. آن‌ها‌ یک‌دیگر را برادر صدا می‌زنند. اینک،‌ حسین برادر شان، پیش چشم‌های شان جان می‌دهد و آن‌ها هیچ کاری نمی‌توانند. حسین دیری نمی‌پاید که به تقلای مرگ می‌افتد. هم‌رزمانش آخرین خواهش او را می‌پزیرد که گفته بود او را آن‌جا رها کند و خودشان را هرچه زود‌تر به هلمند برسانند.
این چندمین دوست نجیب‌الله است که با گلوله‌های طالبان در پیش چشمش جان می‌دهد. نجیب‌الله از شدت اندوه با خود می‌گوید: «به جای هر یک نفر،‌ ده نفر دشمن را می‌کشم.» دلش خون بود،‌ تا هلمند اشکش نخشکید. هر لحظه، آخرین نفس‌های حسین یادش می‌آید؛ دلش می‌خواهد تنها با طالب روبه‌رو شود و بکشد.
در راه برگشت از کندهار دوباره به کمین تروریست‌های طالب بر می‌خورند. این بار جنگ شدید است؛ جنگی نابرابر که در آن ۱۷ سرباز ارتش کشته می‌شود. آن‌ها با آن‌ که شماری از دوستان ‌شان را از دست می‌دهند، به مقاومت خود در برابر طالبان ادامه داده و آن‌ها را ناچار به عقب‌نشینی می‌کنند؛ اما نجیب‌الله قانع نمی‌شود. او با خود گفته بود، در برابر هر یک‌ هم‌سنگرش، ده طالب می‌کشد.
آن‌روز نجیب‌الله تنها چهار طالب را می‌کشد. او هر کدامی را که از پا می‌انداخت،‌ دو مرمی دیگر نیز بر آن‌ها شلیک می‌کرد. گروه آماده‌ی برگشتن می‌شود؛ اما نجیب‌الله هنوز حس خون‌خواهی دارد، دلش می‌خواهد جنگ بیش‌تر دوام می‌کرد و او بیش‌تر طالب می‌کشت. جنگ برای چندین ساعت دوام کرده بود و زمانی که آن‌ها جسد‌های دوستان ‌شان را جمع می‌کنند، متوجه می‌شوند که تمام جسدها چشم‌های ‌شان از حدقه بیرون آورده شده،‌ زبان، بینی ولب‌های شان بریده شده و بر صورت شان تیزاب پاشیده‌ شده است. نجیب‌الله و دوستانش با ۱۷جسدی که ساعت‌های پیش زنده بودند و به برگشت به خانه فکر می‌کردند، بر می‌گردند.
آن‌جا که حسین را جا گذاشته بودند، چند تن هم‌راه با نجیب‌الله از موتر‌های شان پیاده می‌شوند؛ اما حسین نیست! آن‌طرف‌تر خریته‌ای دیده می‌شود که خون از آن بیرون زده است.
درون خریته قطعه‌های جسد حسین است که تکه تکه شده است. بزرگ‌ترین تکه ‌اش شاید دست راستش باشد که از بالاتر از آرنج بریده شده است. سر نجیب‌الله سوت می‌کشد، دلش می‌خواهد، آن‌جا بنیشند و سیر گریه کند؛ اما او فکر می‌کند که تنها با گریه، شرط برادری ادا نمی‌شود.
نجیب‌الله هنوز می‌خواهد در برابر هر یک از هم‌سنگرانش، ۱۰تروریست طالب را به گلوله ببندد. این تنها حس نجیب‌الله نیست، بلکه دیگر هم‌سنگرانش نیز چنین حسی را در خود دارند.
دیری نمی‌پاید که نجیب‌الله را با ۳۰سرباز دیگر و چهار سرباز خارجی،‌ به ناامن‌ترین مکان ولایت زابل – محلی در ولسوالی خاک‌افغان- می‌فرستند؛ جایی‌که به مثابه‌ی شاه‌رگ طالبان برای آن‌ها اهمیت دارد. همه‌ی اکمالات طالبان از این مسیر انجام می‌شود. آن‌ها سه ماه شاه‌رگ طالبان را به دست می‌گیرند؛ در حالی‌که هیچ‌جایی دورتر از آن‌جا رفته نمی‌توانند. نجیب‌الله با دیگر سربازان،‌ مانند محاصره‌شدگانی که هرگز تسلیم نمی‌شوند،‌ مقاومت می‌کند. در این سه ماه،‌ آن‌ها غیر از جنگ‌ابزارهای شان، اندک‌ترین امکانات لازم برای زندگی را با خود ندارند.
پس از سه ماه وقتی نجیب‌الله با ۳۰ سرباز دیگر به مکان دیگری تبدیل می‌شوند، به دلیل این که در این مدت، مو و ریش خود را کوتاه نکرده اند، مردم محل با دیدن آن‌ها از یک‌دیگر از هویت آن‌ها می‌پرسند: «اینا از کجا استن؟ از کدام کشورن؟» هیچ‌کسی به آن‌ها نزدیک نمی‌شود و زمانی که نجیب‌الله و دوستانش به کودکان چیزی می‌دادند، آن‌ها حتا از نزدیک آمدن خودداری می‌کردند.
ادامه دارد…