روشن‌شدن مرده و یا زنده‌ی برادرم تنها آرزویم است

صبح کابل
روشن‌شدن مرده و یا زنده‌ی برادرم تنها آرزویم است

نویسنده: داریوش

بخش نخست
صبح روز چهار شنبه، ۲۷جوزای ۱۳۹۴؛ دو آوازخوان با دو نفر دیگر بر علاوه‌ی راننده، در دشت بی‌سر‌وپای ولسوالی قره‌باغ غزنی در حرکت استند. دشت را طالبان در کنترل خود دارند. از دور موتری ایستاده دیده می‌شود. با نزدیک‌شدن سر‌وکله‌ی طالبان نقاب‌پوش نمایان می‌شوند. راننده توقف می‌کند؛ اما طالبان، با اشاره از آن‌ها می‌خواهند نزدیک بیایند.
در دشت قره‌باغ،‌ فرار از دست یک تفنگ‌دار ناممکن است، چه برسد از چند تفنگ‌دار و راکت‌چی. دلشاد محلی خوان و عارف شاداب شهروند پاکستانی افغانی‌الصل داخل موتر اند. از اجرای آخرین برنامه‌ی شان در تلویزیون نگاه، بیش‌تر از چند روز نمی‌گذرد. راننده مجبور می‌شود به طالبان نزدیک شود. آن‌ها را کمی دورتر از موتر اولی که آن‌ هم موتر مسافران است، ایستاد کرده یکی از نقاب‌پوشان سرش را داخل موتر می‌کند و می‌گوید: «شه استاذان ده» به راننده و دو خواننده می‌گوید، داخل موتر بمانند و یک‌نفر دیگر را از موتر بیرون کرده به موتر دیگری می‌برند. از آن‌طرف جوانی با قد بلند و چهره‌ی زیبا را به این موتر می‌آورند. به موتر اولی می‌گویند به راه خود ادامه بدهد؛ اما یکی از طالبان پشت فرمان موتر حامل خواننده‌ها می‌نشیند و به مقصدی که مسافران نمی‌دانستند کجا است، حرکت می‌کند.
محمد دلشاد، محلی خوانی بود که موسیقی را آماتور آموخته بود. او بیش‌تر در محفل‌های عروسی آواز می‌خواند. جوانانی بسیاری هم او را می‌شناخت و هم در برنامه‌های او اشتراک کرده بودند.
یادم است، آن‌وقت‌ها ما در آموزشگاه موعود، در همان صنفی که دو سال بعد حمله‌ی انتحاری شد، درس می‌خواندیم که یک روز شایعه‌ی آزادی دلشاد و شاداب به سرعت در میان دانش‌آموزان پیچید؛ یکی می‌گفت، طالبان‌ قسمتی از گوش‌های این دو خواننده را بریده و برای شان گفته که دیگر آواز نخوانند؛ دیگری می‌گفت انگشتان شان را بریده تا دیگر دنبوره ننوازند. از لابه‌لای سخنان دانش‌آموزان می‌شد درک کرد که با تمام اتفاقات بد، همه از زنده‌بودن آن‌ها خوش استند؛ اما این فقط شایعه بود و بس. طالبان آن‌ها را رها نکرده بودند.
چهار طالب، آن‌ها را با موتر خود شان در قلات، مرکز ولایت زابل در مسجدی می‌برند. ساعت حدود سه‌ی بعد از ظهر است. در مسجد طالب پیری نزد آن‌ها آمده برای شان گریه کرده می‌گوید، اسیر بد گروهی شده‌ اید. اسیرها هنوز نمی‌دانند، به چه جرمی گرفته شده اند. دلشاد و عارف را که شاید به جرم آوازخوانی گرفته باشند و راننده را به جرم انتقال این دو نفر؛ اما جرم حشمت نامعلوم است.
حشمت با خانمش به خانه‌ی خسر خود می‌رفت. زمانی که طالبان موتر آن‌ها را توقف داده بودند،‌ کودک حشمت در بغلش خواب بوده است. طالبان او را مجبور کرده بود،‌ کودکش را به خانمش داده با آن‌ها بیاید. عارف شاداب یک‌بار قبلا در در پاکستان از طرف شخص نامعلومی مورد سوی‌قصد قرار گرفته بود؛ ممکن است این بار هم ادامه‌ی همان دشمنی نامعلوم باشد.
دلشاد هیچ گناهی نداشت. شاید تنها گناه او در نزد طالبان آوازخوانی باشد. او که متولد سال ۱۳۶۱است، اولین‌بار در هشت‌سالگی در یک محفل عروسی آواز خواند. دلشاد در سال‌های ۱۳۷۵-۱۳۸۱ در ایران مهاجر بود. آن‌جا برای بهبود وضعیت اقتصادی فامیلش کار می‌کرد. فیض‌الله مشهور به «باشی»، برادر دلشاد و او در سال ۱۳۸۲ به آوازخوانی در محافل عروسی شروع کردند. دلشاد می‌خواند و می‌نواخت و باشی او را در نواختن هم‌راهی می‌کرد. این دو برادر در اخیر هر برنامه‌‌ای می‌گفتند: «شبکه‌ی باشی در خدمت خوشی‌های دوستان است.» در مدت خیلی کم، شبکه‌ی باشی، بدون هیچ ساختار و تشکیلاتی فراتر از دو نفر، در میان مردم مشهور می‌شود. در ولسوالی‌ای که عالمان سنت‌گرا که آخرین سنگر شان دین بود و فتوا، هیچ خواننده‌ی جرئت نداشت آواز بخواند. یک بار عباس نشاط؛ اشتراک‌کننده‌ی ستاره‌ی افغان که می‌خواست کنسرتی برپا کند با مخالفت شدیدی از این تیپ آدم‌ها مواجه شد. در چنین زمینه‌ای دلشاد و باشی؛ در محافل مردم می‌رفتند و دلشاد آواز می‌خواند.
روزی که دلشاد را طالبان می‌گیرند، باشی اولین کسی است که خبر برادرش را از پشت گوشی می‌شنود. باشی در اولین اقدام سراغ طالبان را در ولسوالی گیلان غزنی و خاک ‌افغان زابل می‌گیرد. او با زاری و تضرع به طالبان می‌گوید، برادرش دولتی نیست و هیچ جرمی ندارد. باشی با تعدادی از طالبان به ولسوالی قره‌باغ غزنی پیش ولسوال طالبان و از آن‌جا پیش والی آن‌ها می‌رود. طالبان این طرف و آن‌طرف مخابره کرده و از این موضوع اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند. آن‌ها به برادر دلشاد می‌گویند که آن‌ها او را اسیر نگرفته اند.
دلشاد و هم‌راهانش از ساحه‌ی زیر حاکمیت طالبان و به احتمال زیاد توسط خود آن‌ها گرفته شده؛ اما آن‌ها در این زمینه منکر استند و هیچ مسوولیتی را نمی‌پذیرند. باشی برای پیداکردن برادرش ولایت‌های غزنی، پکتیا، پکتیکا و هلمند را می‌گردد و از طالبان سراغ برادرش را می‌پرسد؛ اما ردی از او پیدا نمی‌کند. آخرسر مجبور می‌شود، به شورای طالبان در کویته مراجعه کند؛ ولی طالبان منکر استند. باشی دیگر نمی‌داند،‌ کدام دری را بزند و برادرش را در کجا جست‌وجو کند. او کم ‌کم باور می‌کند که اختطاف برادرش کار طالبان نیست. تنها شکی که در دل باشی مانده است، کوچی‌ها و کامران از فرماندهان طالبان که بسیاری‌ها را بدون این ‌که کسی حتا هم‌ردیف‌های طالب او بدانند، می‌گیرد و در مقابل پول دوباره آزاد می‌کند. از جانب دیگر به گفته‌ی باشی، در همین‌سال، کوچی‌های دشت قره‌باغ، زیرنام داعش چند بار مسافران ولسوالی‌های مالستان و جاغوری را با خود برده بودند که یک بار ۱۲ مسافر و بار دیگر ۹ مسافر را اسیر برده بودند.
این همان‌سالی‌ است که تعدادی از زنان و مردان که در میان شان شکریه تبسم هم بود، از جانب تروریستان سر بریده شدند. از آن‌سال تا اکنون که ۵ سال می‌گذرد، پدرومادر، زن و فرزندان دلشاد، هیچ چیزی از زنده‌بودن و نبودن او نمی‌دانند.
باشی در قسمتی از گفت‌وگویش، نفس عمیقی می‌گیرد و ادامه می‌دهد: چنان زجر دیده ‌ایم که حتا گاهی شده که آرزو کرده ‌ام؛ کاش در همان روز اول که به دنبال دلشاد در قره‌باغ رفته بودم، جسد او را می‌یافتم و با خود می‌آوردم. بعضی وقت‌ها، عذاب وجدان می‌کشم، از این‌که چرا موسیقی را با او آغاز کردم. اگر آغازکننده‌ی این کار نمی‌بودم، شاید او هم این راه را دنبال نمی‌کرد و امروز پیش ما می‌بود.
بعد از گم‌شدن دلشاد، دو برادرم که از همه چیز دل‌سرد شده بودند، راه مهاجرت را پیش گرفتند. وقتی دلشاد در میان ما بود، تیم والیبال ما چندین سال جایگاه اول تورنمنت جام نوروزی ولسوالی جاغوری را برده بود؛ حتا در ولایت غزنی به قهرمانی و نایب‌قهرمانی رسیده بودیم.
او که گم شد، دگر ما نتوانستیم، حتا جام نوروزی مسابقات والیبال درون ولسوالی را برنده شویم. هر جایی که می‌روم، خاطرات دلشاد را می‌بینم که پیش از گم‌شدنش از شیرینی‌های زندگیم بود؛ اما بعد از آن، تمام خاطرات او، حتا نامش برایم زجرآور شده است.
هر باری که نیروهای قطعه‌ی خاص بر زندان طالبان حمله می‌کند، من پیش تلویزیون به امید این ‌که شاید دلشاد هم در میان شان باشد، ایستاد می‌شوم. تمام امیدم این شده که روزی نیروهای قطعه‌ی خاص بر زندانی حمله کنند که دلشاد در آن زندانی باشد.
چندی بعد از مفقودشدن دلشاد، باشی برادرش دنبوره‌ی برادر را بر می‌دارد و به آوازخواندن شروع می‌کند. او حالا دنبوره می‌نوازد و آواز می‌خواند؛ اما هیچ‌گاهی نمی‌تواند آهنگ‌های برادر گم‌شده‌ اش را بخواند و زمزمه کند؛ چون غم نبودن برابر این توان را از او گرفته است.
باشی دلیل ادامه‌دادن موسیقی را چنین می‌گوید: «ما به ای هدف شروع کده بودیم که دیگه موسیقی د جاغوری ننگ نباشه و هنوز امی هدفه دنبال می‌کنم.» پس از حدود ۹ ماه، عارف شاداب همراه با دو فرد دیگر؛ یاسین و یوسف در برابر ۶۵ هزار دالر امریکایی، در منطقه‌ی ژوپر شهر کویته از سوی طالبان به خانواده ‌اش تسلیم داده شد.
ادامه دارد….