دولت و طالب می‌جنگند؛ ما می‌میریم

روح‌الله طاهری
دولت و طالب می‌جنگند؛ ما می‌میریم

حرف‌هایش را با گلایه از دولت افغانستان شروع می‌کند؛ از جنگ طولانی‌ای که چون هیولایی درنده، مردم ملکی را می‌درد، شکوه می‌کند. صدایش گرفته است، بغض گلویش را می‌بندد و حرف‌هایش بریده بریده به گوش می‌رسد. او که فیروزه نام دارد، از اول پاییز می‌گوید، از روزی‌که رویداد سنگینی دهکده‌ اش (سیدرمضان؛ نام محل در خان‌آباد کندز) را می‌لرزاند.
در هنگام مصاحبه، به چهارسوی فیروزه، کودکانی با چشمان براق اما چهره‌های درهم‌رفته و گونه‌های پژمرده، بال ‌بال می‌زنند. سمت چپش، سه دختر خوردسال جا خوش کرده اند؛ به کوچک‌ترین دختری که کنار فیروزه نشسته است، خیره می‌شوم؛ رد قطره‌های اشک‌ مانند کانال آب در گونه‌های خشکیده اش، دیده می‌شود. سنش بیش‌تر از چهارسال نمی‌آید؛ اما گویا درد چهار برابر سنش را، زندگی کرده است.
در کنار او، دختر دیگری دو زانو به زمین نشسته است؛ او که سالش بیش‌تر از دیگر کودکان اطراف فیروزه می‌نماید، پس از لحظه‌ا‌ی روسری‌ای نارنجی ‌اش را به سروگردنش می‌کشد. با دیدن روسری‌ای که هر دم به سروصورت کودک هفت‌ساله کشیده می‌شود، به یاد دوران طالبان می‌افتم؛ دورانی که پوشیدن چادری برای زنان به شمول نوجوانان زن اجباری بوده است. در این هنگام، با چرخیدن کمره‌ی هم‌کارم، چند جنگ‌جوی طالب به چشم می‌آید؛ طالبانی که در هنگام مصاحبه در همان‌جا ایستاده اند، فهمیده می‌شود که خان‌آباد کندز، اکنون هم در کنترل گروه طالبان است.
سمت راست فیروزه، کنار سه کودک دیگر، مرد کهن‌سالی نشسته است؛ مردی که خودش را شوهر فیروزه معرفی می‌کند. او، عصایی به دست دارد، می‌گوید که پس از آن اتفاق به کمک این تکه‌چوب راه می‌رود و حتا در نشست و برخواست با تکیه به آن جابه‌جا می‌شود.
فیروزه به فارسی قصه می‌کند. زمانی که برخی واژه‌ها به یادش نمی‌آید، شوهرش حرف‌هایش را ادامه می‌دهد.
در آخر تابستان (۳۰ سنبله) سال روان، فیروزه و اهالی روستایش شب سخت نبرد میان نیروهای امنیتی و طالبان را پشت سر گذاشته و به روزی نسبتا آرام‌تری می‌رسند. فیروزه می‌گوید که صبح آن‌روز، فضای روستا طوری به نظر می‌آمد که گویا جنگ دیگر تمام شده است؛ اما تمام نشده، بلکه با چهره‌ی خشن‌تری به سراغ شان می‌آید.
چند ساعت پس از خروج اسدالله و نورآغا (پسران فیروزه) با عین‌الله و رحیم‌الله (نوه‌های فیروزه) هواپیمای نیروهای امنیتی در فضای دهکده به پرواز در می‌آید. پسران و نواسه‌های فیروزه که همه سرگرم دهقانی اند، با صدای سنگین هواپیمای ارتش، تلاش می‌کنند که به جایی دورتری از پایگاه نظامی طالبان پناه ببرند. در همین دم، بمبی از هواپیمای ارتش به پایگاه نظامی طالبان برخورد می‌کند و دیوارهای پایگاه نظامی طالبان فرو می‌ریزد. هواپیمای ارتش با شلیک یک بمب در آسمان دهکده ناپدید می‌شود.
با شلیک بمب، بر اضافه‌ی پایگاه طالبان، هیزوم‌هایی را که مردان روستا برای سوخت زمستانی شان تدارک دیده اند، نیز آتش می‌گیرد.
پسران و نوه‌های فیروزه تا حالا در نزدیک یکی از خانه‌هایی که دیوار آن آتش گرفته است، قرار دارند. آن‌ها شتابان می‌روند تا آتش آن دیوار را خاموش کنند که صدای هواپیمای ارتش دوباره در فضای دهکده می‌پیچد.
در این هنگام، کلمه‌ها در گلوی فیروزه گم می‌شود و همه به خاموشی فرو می‌روند. سکوت حاکم با صدای شوهر فیروزه شکسته می‌شود. او، می‌گوید که با آمدن هواپیما، همه‌ی شان پا به فرار گذاشتند.
روستاییان با این گمان که تجمع آن‌ها به نیروهای امنیتی این را می‌رساند که گویا طالبان دوباره تجمع کرده اند و امکان بم‌بارد می‌رود، از ساحه فرار می‌کنند. در گریز گریز روستایان، بمب دیگری از هواپیمای ارتش پرتاب می‌شود. این بار اما نه به پایگاه طالبان و نه به دیوارهای خانه‌های روستایان؛ بلکه در میان کسانی که فرار می‌کردند، برخورد می‌کند. در نزدیک خانه‌های روستاییان کانال آب است؛ فیروزه آن کانال را نشان می‌دهد و می‌گوید که مردان روستا در همین‌جا رسیده بودند. « ۲۴ مرد ای قشلاق کشته شدن.»
در میان آنان، اسدالله و نورآغا پسران فیروزه و عین‌الله، رحیم‌الله نوه‌هایش و هم‌چنان عبدالحی برادرزاده‌ی فیروزه نیز کشته می‌شوند. از اسدالله و نورآغا، چهار-چهار فرزند به جا مانده است که دوی آن نیز در این حادثه زخم برداشته اند.
فیروزه در این‌جای قصه بغضش را قورت نمی‌دهد؛ گریه می‌کند. با گریه‌ها، واژه‌هایی را نیز به زبان می‌آورد؛ دوبار داکتر رفتم. دردم دردی نیست که داکتر مداوایش کند. جان من در آن حادثه برآمد. «آدم که بچا، نواسا، برادرزاده‌ی خوده تکه ‌تکه ببینه؛ جانش نمی‌برایه؟» او، ادامه می‌دهد که دو نوه‌ی دیگرش زخمی است، در مرکز کندز به شفاخانه بستری اند؛ اما تا اکنون صحت‌مند نشده اند.
روستاییان سید رمضان خان‌آباد، هنوز هراس دارند که در سایه‌ی جنگ آسیب نبینند. آن‌ها می‌گویند که با هر صدایی احساس می‌کنند که اکنون بمبی از هوا و راکتی از زمین به دیوارها و محل تجمع شان اصابت کند.
فیروزه دوست دارد که در سایه‌ی صلح زندگی کند. در حالی که دست به سر و صورت یکی از نواسه‌هایش می‌کشد؛ به حرف‌هایش ادامه می‌دهد؛ ما نه به دولت کار داریم و نه به طالب! ما می‌خواهم که نواسه‌هایم به آرامی زندگی کنند. «دولت و طالب می‌جنگند؛ ما می‌میریم.»
حالا فیروزه و بازماندگان پسرانش در میان جنگ‌ها و در یک ولسوالی ناامن نمی‌دانند که زندگی آن‌ها در آینده چه رنگی می‌گیرد. «ما کسی را نداریم، بچایم با مزدوری نان تیار می‌کد و شکم اشتکای شانه سیر می‌کد. حالی نمی‌فامیم که چطو کنیم.»