هنوز بوی خون و باروت را حس می‌کنم

معصومه عرفان
هنوز بوی خون و باروت را حس می‌کنم

شهر، برای لحظاتی در سکوت فرو رفت؛ اما دیری نگذشت که سکوت جایش را به صدای آه و ناله‌ای زخمیانی که به زمین افتاده بودند، داد. شهر بوی خون می‌داد، بوی بدن‌های سوخته و صدای ناله و ضجه‌شان گوشش را آزار می‌داد.
به‌سختی دستش را به سمت پایش می‌کشاند تا از بودن پای زخمی‌اش مطمین شود. پایش سر جایش است؛ اما خون پیرامونش را گرفته و مانند جویی جریان پیدا کرده است. احسان ۱۱ ساله، با دیدن خون از هوش می‌رود و حتا قادر به پیدا کردن پدرش نمی‌شود. چراغ درازی در انتهای سالون امرجنسی به‌صورت احسان می‌تابد و او را از درد پایش باخبر می‌کند. وقتی پایش شروع به سوزش می‌کند آه و ناله می‌کند. پسر دیگری که لباس مکتب به تن دارد مانع داد زدنش می‌شود و می‌گوید که آرام باش؛ تنها تو زخمی نشدی.
پرستاری بالای سرش می‌رسد و با لبخندی که ترس و استرس به‌همراه دارد، می‌گوید: «به هوش آمدی؟» احسان سرش را می‌چرخاند تا از سمت راستش نیز آگاه شود که درد شدیدی را در ناحیه سرش نیز احساس می‌کند. سرش زخمی شده بود و با بانداژ سفیدرنگ دور سرش پیچیده بودند تا از خون‌ریزی جلوگیری شود.
به‌سختی توانست چشمانش را کاملاً باز کند. هر بار که به اطرافش نگاه می‌کرد، پدرش را نمی‌دید. نور چراغ می‌تابید و او بیشتر اذیت می‌شد. احساس می‎‌کرد تمام وجودش و سراسر سالون شفاخانه بوی خون و دارو می‌دهد. داکتران و پرستاران هر طرف می‌دویدند تا به زخمیان کمک کنند.
«در آن لحظه اصلاً نمی‌دانستم چه خبر است و چرا من زخمی شده‌ام؛ اما فقط همان لحظه‌ای که آسمان را دود گرفته بود و پاهایم می‌سوخت به‌خوبی به‌یاد دارم که چند دقیقه پیش‌تر آن با پدرم میوه‌ها را روی کراچی پاک می‌کردیم تا مشتری بیاید.»
احسان ۱۱ ساله که صنف ۵ مکتب بود، پیش از ظهر را با پدرش در کراچی دستی که داشتند، میوه‌فروشی می‌کرد. پدر احسان که به گفته‌ی مادرش ۴۰ سال عمر داشت، صاحب ۴ فرزند بود که بزرگ‌ترین فرزندشان احسان نام دارد. خانه‌ای دو اتاقه که شیشه‌های بزرگ و پرنور داشت و حویلی‌ای که با درخت سیب و زردآلو تزیین شده بود در منطقه دارالامان از حمزه، پدر احسان بود.
پس از به قدرت رسیدن حامد کرزی، حمزه با خانواده‌اش از غزنی به مقصد کابل کوچ می‌کند.
کابل آن روزها، پس از سال‌ها جنگ عجیب دیده می‌شد و چهره‌ی شهر کبود و خسته بود. همه با خوشحالی از سراسر کشور به کابل می‌آمدند و از آمدن حکومت جدید خوشحال بودند.
حمزه نیز که تازه ازدواج کرده بود خانه‌ای را برای اولین بار در منطقه‌ی افشار کرایه می‌کنند و پس از چند سال زندگی مشترک با همسرش، تعداد خانواده‌شان بیشتر می‌شود. فرزندان‌شان به دنیا می‌آیند و زندگی حمزه و همسرش رنگ و بوی تازه‌ای می‌گیرد.
حمزه پس از سال‌ها کارگری، تصمیم می‌گیرد تا بساط میوه‌فروشی را با کراچی دستی‌اش بنا کند و هر سحرگاه، همراه با پسر بزرگش –احسان- با کراچی میوه‌فروشی می‌کنند.
نزدیک به یک ماه می‌شد که به خانه‌دیگری کوچ کرده بودند و جای فروش و کراچی‌شان نیز دیگر شده بود. پدر و پسر، هر روز کنار یک دیوار کانکریتی بساط میوه‌فروشی خود را برای مشتریان پهن می‌کردند.
«یک صبح از خواب بلند شدم وقتی صبحانه می‌خوردم، پدرم نمی‌خورد و می‌گفت که روزه دارد. من خوردم و پدرم کراچی را تنظیم می‌کرد.
دقیق یادم نمانده؛ اما وقتی‌که می‌خواستیم از سرک چهارراهی زنبق بگذریم و به مقصد برسیم که ناگهان با یک صدای وحشتناک به زمین افتادم.» میوه‌ها هر طرف ریخته بود و احسان که پایش زخمی شده بود یک‌طرف افتاده بود و پدرش که خون آهسته و ملایم از کنار شاهرگ گردنش جریان داشت به روی زمین غلتیده بود. گویا پدر در حال جان دادن چندین بار احسان را صدا زند هبود اما… هوای غبارآلود انتحار هنوز جلوی چشمان احسان هست و او را به یاد پدرش می‌اندازد.
پس از پدر، احسان مجبور به ترک مکتب می‌شود و برای یافتن یک لقمه نان به هر دری می‌زند؛ «هر جای که می‌رفتیم برای کار نمی‌گرفتند و می‌گفتند که خرد هستم و من مجبور شدم دست‌فروشی کنم که کجا پیسه داشت و حتا پیسه جور کردن کراچی را نیز نداشتیم.»
پس از انفجار چهارراهی زنبق، صدها نفر مانند احسان یا بی‌پدر شدند، یا بی‌مادر و یا بی‌برادر و خواهر. شبی که احسان از درد در شفاخانه امرجنسی ناله می‌کرد، از پدرش بی‌خبر بود و فکر می‌کرد که حتماً پدرش زنده است؛ اما صبح زود وقتی مادر و دو خواهرش با گریه و زاری به ملاقاتش می‌آید، به سروصورت‌شان می‌زنند و از نبود پدرش او را باخبر می‌کنند. احسان نمی‌دانست چه شده و چرا و چه اتفاقی افتاده است؟ وقتی خبر نبود پدرش را از زبان بغض‌آلود مادرش می‌شنود، برای ساعاتی از هوش می‌رود.
پس از بهبودی، احسان را به خانه می‌آورند؛ اما هیچ‌چیز مانند گذشته نبود. اکنون، پدر مرده و احسان نوجوان، مرده بزرگ خانواده است. «من حالا ۱۴ ساله هستم و در این سال‌ها احساس می‌کنم چند بار مرده‌ام، یک‌بار حتا به‌خاطر قرض‌داری قرار بود به‌جای پول خواهرم را ببرند. زندگی خیلی سخت است و بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم که نمی‌توانم دیگر ادامه دهم.»