بخش پایانی
پیرمرد تکسیران در مورد سرنوشت قاضی میگوید: به قاضی گفتیم از این که از عروسی شما شش ماه میگذرد، شوهر شما را ایلا میکنیم؛ به شرط این که شش نفر از اقارب شما ضمانت کند که شوهر شما از این پس به مجاهدین خیانت نمیکند و با مجاهدین همکار است. قاضی قبول کرده و یکی از ماماها، پدر و یکی از کاکاهای زن با یکی از ماماها، پدر و یکی از کاکاهای شوهر قاضی ضمانتخط را امضا کردند؛ به راستی هم بعد از آن شوهر قاضی با ما همکاری میکرد.
شوهر قاضی به ما مهمات جنگی و راپور میرساند. زمانی که نیروهای دولتی قصد محاصرهی ما را میکرد، او به ما راپور میرساند و ما قبل از رسیدن نیروهای دولتی ساحه را ترک میکردیم. زمانی هم که به عملیات میرفتیم به شوهر قاضی خبر میدادیم که مهمات نیاز داریم، او با جیف روسیای که داشت، مهمات و نارنجک را در پشت لیسهی عالی عبدالرحیم شهید که یک داش خشتپزی و جرهای کلان هم وجود داشت، میرساند و به ما مخابره میکرد که وسایل را تحویل بگیریم.
دولت داکتر نجیب سقوط کرد؛ اما جنگ تمام نشد. جنگ در بین گروه مجاهدین شدت یافت. کوه چهلدختران را نیروهای مربوط به سیاف گرفته بود؛ از آنجا به شدت توپ فیر میشد و ما در جانب مقابل نیروهای مربوط به سیاف جنگ میکردیم.
یک شب راپور رسید که فردا ساعت هشت، آتشبس میشود. حدود ده روزی به عید قربان مانده بود که ساعت هشت صبح آتشبس برقرار شد. در این زمان پدر و مادرم از وردک به کابل آمده و در چهارقلعهی وزیرآباد کابل زندگی میکردند. با برقراری آتشبس، ساعت هشت از دهمزنگ حرکت کردم. فقط یک بیک کوچک در شانه و سه تا نارنجک در جیب داشتم. آنروز که به خانه آمدم دیگر هرگز به سنگر برنگشتم.
روز عید قربان مادرم «خجور» پخته بود و در همانروز حدود ۹نفر مهمان خانهی ما آمد. یکی از همسنگرانم، خواهرزاده ام بود. خواهرزاده ام با هشت نفر دیگر، سوار بر یک جیف روسی آمده بودند. همه در خانه نشسته بودیم و چیزی از رسیدن ۹ نفر نگذشته بودند که خواهرزاده ام رو به طرف پدرم کرده گفت: «ماما نپرسیدی که ما برای چه آمده ایم.» پدرم به جواب شان گفت: «روز عید است و شاید به خاطر همسنگر تان آمده باشید.» آنها به پدرم گفتند که پدرم نزد آنها بیشتر از من محترمتر است. گفتند که من قهر کرده ام و سنگر نمیروم. پیش از آن هم پدرم هر روز برایم میگفت: «وظیفه نمیری؟» هر روز به پدرم میگفتم، فلان روز میروم. در واقع نمیخواستم دوباره به سنگر برگردم.
پدرم به همسنگرانم وعده داد که مرا میفرستد. قصهی تکسیران که اینجا میرسد، دست راستش را به طرف گوش چپ خود برده میگوید: آنها که رفتند، پهلوی پدرم نشسته این گوشم را چرخاندم. برایش گفتم؛ وقتی مرا در سیاخاک ولسوالی جلریز وردک، تحویل مجاهدین کردی، یادت است که گوشم را چرخاندی. پدرم گفت: آره یادم است. گفتم: اینبار برعکس بچرخان که قسم ات از گردنم خلاص شود: «برم، هم چور کنم هم چپاول کنم؛ ایقه بیارم که خودت بگویی بس.» پدرم گفت: چرا؟ برایش گفتم مه چند مدتی میشود که به آنها میگویم که مرا در دولت استخدام کرده و معاشی برایم در نظر بگیرن؛ اما آنها به جوابم میگویند خودت قمندان استی؛ این یعنی: «خودت پیدا کو، خودت بخور و خودت چور کو.» این کار را نمیتوانم. اگر این کار را میتوانستم، در همان روزهایی اول که از تپهی اسکارت شهر کابل ۲۳ میل کلاشینکوفی که هنوز یک مرمی فیر نشده بودند را به خانه میآوردم. هر کدام را اگر صد هزار میفروختم، میشد ۲۳لک. به پدرم گفتم؛ اگر میخواهی، به سنگر مجاهدین میروم. پدرم گفت: «نرو، حتا اگر از دولت را هم بیاری، باز هم همو مال بیتالمال است.»
خواهرزاده ام دوباره پیش پدرم آمد که مرا به سنگر ببرد؛ اما من و پدرم به رفتنم موافقت نکردیم. خواهرزاده ام گفت: «گو ر پوست کرده د دمبش رسانده ایلا کرده.» پدرم به جوابش گفت: «جان ماما همو دمب گو ر شما پوست کنید.»
با وجود ۱۴سال جنگ برای مجاهدین، حتا ده افغانی پسانداز در خانه نداشتیم. حیران مانده بودم، چه کار کنم؟ نه پولی بود و نه کاری؛ اما باید خرچ خانه را پیدا میکردم. آخر مجبور شدم توق(گردنبند) زنم را بفروشم. با پول توق زنم، در مندوی شهر کابل یک کراچی خریدم و در آن مواد شوینده میفروختم. مجاهدین مرا همانجا هم راحت نگذاشتند، میخواستند دوباره به آنها بپیوندم. در نهایت مجبور شدم به آنها بگویم: «بیادر دیگه چیزی بری مه نمانده. همی کراچی مانده با ۳۰-۴۰هزار روپه. امی ر ام به شما ایلا کده از همینجه هم میرم.» آخر مجبور شدند که ردم را رها کنند.
پس از آن مزاحمم نشدند تا همی اواخر. همی چند روز پیش یک مسافر پرسید:
– از کجا استی؟
– از وردک
– از کدام قوم استی؟
– عام استم.
با مسافر از بودنم در صف مجاهدین صحبت کردم. او برایم گفت: چند لحظه دیگر ریس حزب میآید و اگر میخواهی تو را به او معرفی میکنم. همان لحظه بود که از موتری، یکی از جنرالان کشور و به دنبالش رییس حزب پایین شد، مرا که دید صدایم کرد، رفتم نزدیکش و گفت: «کجایی؟ چرا احوال ما ر نمیگیری؟» برایش گفتم دورانی شده که اگر پیشت هم بیایم، پنج ساعت پشت دروازه ات میمانم. آخر هم اگر محافظانت به خودت خبر برساند، خواهد گفتی، بگو پنج دقیقهی دیگر صبر کند. پنج دقیقهی شما هم پنج روز خواهد بود. به طرفم نگاه کرده گفت: «بازم امی روز خاد آمد (منظور از دوران جنگ مجاهدین).» گفتم، اگر او روز آمد ما هم آماده استیم؛ اما با خود گفتم، شما آن وقت چه کار نیکی انجام دادید که این بار انجام بدهید.
پیرمرد تکسیران در بخش آخر سخنانش میگوید که سواد نداشته است و اگر سواد میداشت و خاطرههایش را مینوشت، چیز جالبی میآمد.