وقتی که اسماعیل را کشتند؛ خان‌آباد سقوط کرد

طاهر احمدی
وقتی که اسماعیل را کشتند؛ خان‌آباد سقوط کرد

اسماعیل در تاریکی گاوگم شب‌، چکمه‌های نظامی‌خود را می‌پوشد، تفنگش را بر می‌دارد، دخترک کوچکش را با فشار می‌بوسد و با مادر و زنش خداحافظی می‌کند.
پسر جوانی با ریش بلند، چشم‌های خشن و تفنگی در شانه، از برج نگه‌بانی چشمش به دوردست‌های تاریک و فکرش به توطئه‌ی کشتن هم‌سنگرانش، به ویژه فرمانده‌ی ‌شان، اسماعیل است. این شخص را ملا«چای‌بر» می‌گفتند؛ ملا چای‌بر، شش ماه پیش به نیروهای پولیس محلی زیر امر اسماعیل پیوسته بود. اسماعیل، جوانی بود که طالبان جرأت نزدیک‌شدن به ساحه‌ی زیر کنترل او را نداشتند. او از تحصیلات خود، صرف‌نظر کرد؛ تا د‌ه‌ها دختر و پسر هم‌دیارش، با آرامی درس بخوانند. اسماعیل قدم در راه آرمان‌های پدرش برداشته بود و تفنگ غیرت را در شانه انداخته و با شجاعت تمام، از دیارش در برابر تروریست‌های طالب دفاع می‌کرد.
پدر اسماعیل(تواب‌خان)، در ۱۲ اسد ۱۳۹۱ توسط طالبان کشته شده بود. مرگ تواب‌خان، مرگ یک سپه‌سالار بود. هم‌دیاران تواب‌خان در مرگ او بسیار گریستند؛ اما در این میان، کریمه از همه‌ بیش‌تر غم خورد و اشک از دست‌دادن شوهر را ریخت. کریمه با از دست‌دادن شوهرش، احساس می‌کرد تمام رویاهایش فرو ریخته است. شوهرش نظامی‌ای پیش‌کسوت و مسلکی‌ بود. کریمه و شوهرش در باره‌ی آینده‌ی فرزندان شان، بسیار صحبت می‌کرد. از فرزندان خود می‌پرسیدند که در آینده‌ می‌خواهند چه شوند.
یکی از دختران‌ شان، می‌خواست در دانشگاه طبی کابل درس بخواند و یکی از پسران ‌شان می‌خواست حقوق بخواند. کوچک‌ترها، آرزوهای قشنگ و کودکانه‌‌ی خود شان را داشتند. در این میان، تواب‌خان چشمش را می‌بست و خود را در آینده‌های دور مجسم می‌کرد؛ در آینده‌ای که از جنگ خبری نباشد، افغانستان پیشرفت کرده باشد. او پس از لحظه‌ای مکث، رو به‌ کریمه و فرزندانش می‌کند و می‌گوید: «مه پیر می‌شوم. وطن آرام‌ خاد شد؛ پیشرفت هم می‌کنه، باز اسماعیل بچیم بیایه و دست مره بگیره از سرک تیر کنه، سرک‌ها هم قیر میشه و درختای دو طرفش، هم کلان می‌شه.» تواب‌خان پس از گفتن آرزوهایش،‌ به‌ کریمه لب‌خند رازناکی می‌‌زد و می‌گفت: «تا او وقت تو هم از معلمی تقاعد می‌کنی.» تواب‌خان آرزوهای زیادی داشت؛ اما در میانه‌ی‌ راه زندگی، دست یک طالب بر ماشه‌ی تفنگ می‌دود و رشته‌ی زندگی و آرزو‌های‌ تواب‌خان را، از بیخ ‌می‌بُرد.
همین که تیر مرگ، قلب تواب خان را ‌می‌درد، دیوار آرزوهای کریمه هم فرو ‌می‌ریزد. کریمه پس از مرگ شوهرش احساس می‌کرد، پشتش شکسته است و دیگر زیر بار زندگی قد راست نخواهد توانست. او نمی‌داند که با تنها امتیاز آموزگاری، چه‌ کاری کند. رویای حقوق‌خواندن اسماعیل چه خواهد شد؟ اسماعیلی که اکنون در یک شب نحس، سربازی توطئه‌ی مرگش را می‌چیند.
ملا چای‌بر- طالبی در لباس نیروهای پولیس ملی، در آخرین دقیقه‌های نوبت پاسبانی خود، به قاری نصیر زنگ می‌زند. قاری نصیر به ملا‌چای‌بر می‌گوید: «اگر اسماعیل را کشته تانیستی، خواهرمه می‌تمت.» ملاچای‌بر در پاسخ می‌گوید: «دلت جمع قاری صیب، اونا هشت ‌نفر استن، شما که به کمک برسین، هیچ‌گپی نیس.» تماس را قطع کرده، از برج نگه‌بانی پایین می‌آید. قطره‌ی بی‌هوش کننده را در ته جیبش فشار می‌دهد و دوباره دستش را بیرون ‌می‌کشد.
اسماعیل و محافظش، تازه به پاسگاه رسیده بودند و حلق ‌شان از تشنگی ‌خشکیده بود. ملا‌ چای‌بر، به احترام اسماعیل دست‌ کذب را بالا برد و چکمه‌هایش را به هم چسبانده به اسماعیل سلامی ‌می‌زند. او بدون هیچ سخنی، دو پیاله آب برای اسماعیل و محافظش می‌آورد. اسماعیل کمی تعجب کرد و هر دو پیاله را از دست ملا ‌چای‌بر گرفته دور ریخته و گفت: «گیلاس‌ها را دوباره پر کن.» نیم‌ساعت پیش، پسر عمه‌ی اسماعیل نیز به پاسگاه آنان رسیده بود. او می‌خواست آن‌شب را مهمان اسماعیل باشد. ملاچای‌بر، پیاله‌ها را دوباره پر کرده، قطره‌ی بی‌هوشی را در پیاله‌های پرآب می‌ریزد و پیش اسماعیل و محافظش می‌آورد.
اسماعیل و محافظش همین‌که آب را نوشیدند؛ چند دقیقه‌ای نمی‌گذرد که از هوش می‌روند. پسر عمه‌ی اسماعیل به دست شستن، بیرون رفته بود و دیگران در برج‌های نگه‌بانی بودند. سربازان نمی‌دانستند که ملا‌ چای‌بر، در نوبت نگه‌بانی خود، طالبان را تا پای دیوار پشت پاسگاه کشانده است. پسر عمه‌ی اسماعیل هنوز در بیرون بود که نخستین فیر، سقف تاریک آسمان را سوراخ کرد. او همین‌که صدا را شنید، در وحشت فرو رفت و خود را پشت درختی پنهان کرد.
بیست طالب به کمک ملا‌ چای‌بر، درون پاسگاه شدند. گلوله‌های زیادی تبادله نشد؛ به‌نظر می‌رسید طالبان سربازان پولیس را غافل‌گیر کرده باشند. در زیر آسمان آن‌شب خان‌آباد، جنایتی در حال وقوع بود. طالبان به سربازان پولیس گفتند: «تسلیم شوید، به شما کاری نداریم.» طالبان پنج سرباز را با اسماعیل و محافظش در یک اتاق جمع کردند. پسر عمه‌ی اسماعیل، هنوز آن‌جا پنهان بود که یکی از طالب‌ها از ملا چای‌بر پرسید: «یک نفر دیگه کجاست؟» ملا چای‌بر در پاسخ گفت: «قاری صیب، شاید فرار کده باشه.»
در لحظه، صدای رگبار همه جا را پوشش می‌دهد. همه‌ی سربازان پولیس تیرباران شده بودند، کف اتاق پر از خون بود؛ خون اسماعیل و هفت سرباز دیگر. طالبان با دیدن این صحنه با هم می‌خندیدند. پسر عمه‌ی اسماعیل، رو به خانه، پا به فرار گذاشت و در یک چشم برهم زدن، خودش را ده‌ها متر از پاسگاه اسماعیل دور کرد.
شب پنجم عید قربان ۱۳۹۴، ساعت دوی شب، تلفن کریمه پی‌هم زنگ می‌خورد. کریمه‌ همین‌که بیدار می‌شود، از زنگ بی‌وقت وحشت می‌کند. پشت گوشی صدای لرزان پسر عمه‌ی‌ اسماعیل است که‌ آتش در جانش می‌اندازد. او می‌گوید:‌ «به پاسگاه اسماعیل امشب حمله شده و اسماعیل، زخمی است.» کریمه نگران و سراسیمه این‌سو و آن‌سو می‌رفت. باشنیدن خبر زخمی‌شدن اسماعیل، احساس کرد تمام وجودش به یک‌بارگی سست شد. او نتوانست روی پاهایش بیاستد. کریمه طالبان را با تمام وحشی‌گری‌هایش می‌شناخت. از همان ابتدا ترسیده بود که مبادا، طالبان پسرش را کشته باشند.
فردایش کریمه که هنوز به زنده بودن اسماعیل امیدوار بود، او را به طرف خانه‌ای راهنمایی کردند؛ خانه‌ای که درون آن، هفت تابوت کنارهم گذاشته شده بود. کریمه که تابوت‌ها را دید، با دست به سر و صورتش افتاد و از میان تابوت‌ها، تابوت‌ اسماعیل را پیدا کرد. در دل مادر اسماعیل، تنوری از آتش زده شده بود. کریمه تابوت پسرش را باز کرد و صورتش را به صورت اسماعیل چسبانده و غم‌هایش را فریاد کرد. جای گلوله‌ها در بدن اسماعیل دیده می‌شد، پایش شکسته بود. قرار معلوم، جسد‌ها را پس از تیرباران شکنجه‌ کرده بودند؛ پای شکسته‌ی اسماعیل و صورت کبود‌شده‌ی او، گواه این حقیقت بود.
پس از کشته‌شدن اسماعیل، کریمه یک بار دیگر احساس کرد که همه‌ی آرزوهایش نابود شده و خودش نیز به زودی با غم‌های خاک خواهد شد. پس از این، کریمه باید از دو خانواده سرپرستی می‌کرد؛ از فرزندان خودش و زن و دختر شش ماهه‌ی اسماعیل. تنها دو روز پس از کشته‌شدن اسماعیل و هم‌رزمانش، طالبان تمام منطقه را گرفت و کریمه با خانواده ناچار به فرار شدند. طالبان همه داروندار کریمه را با خود برده و چیزی برایش نگذاشنتند.
اکنون که کریمه با مشکلات اقتصادی مواجه است، نمی‌تواند معاش تقاعدی شوهر و پسرش را دریافت کند. او که چند بار به نهادهای دولتی مراجعه کرده، مراجع دولتی برای تکمیل اسناد؛ از کریمه خواسته است که شهادت مردم محل را مبنی بر شهیدشدن شوهر و پسرش با خود بیاورد. کریمه که خود آموزگار و فعال حقوق زن نیز است، به هیچ‌ عنوان نمی‌تواند به منطقه‌ای که زیر حاکمیت طالبان است برود.
کریمه می‌گوید که طالبان را هرگز نمی‌بخشد؛ مگر این‌که آن‌ها تن به یک صلح واقعی بدهند. تفنگ‌‌ شان‌ را به زمین گذاشته و در قالب دولت فعلی، به روند صلح بپیوندند. او از دولت می‌خواهد که هیچ بخشی از مردم،‌ به‌ ویژه زنان را قربانی صلح با طالبان نکند.