شلاق طالبان مادر را از ما گرفت

روح‌الله طاهری
شلاق طالبان مادر را از ما گرفت

اکبر با شتابی که گویا گرگی دنبالش افتاده باشد، وارد خانه شد و فریاد زد: «اونا آمد. عبدالله و برات! هله تاشه [پنهان] شوین. طالبو همیالی داخل قشلاق شده. به خیالم خانه ازمو ره موپالید». این حرف‌های اکبر، همه را به لرزه انداخت. خیرنسا -نام مستعار مادر اکبر-، سراسیمه دنبال راهی برای پنهان‌کردن عبدالله و برات شد.
عبدالله و برات که به ترتیب ۲۴ و ۲۲ سال سن داشتند، پسران بزرگ خیرنسا و برادران بزرگ‌تر اکبر بودند. این خانواده، پیش از حکومت طالبان، از «یکاولنگ» به «جنگلگ غوربند» ولسوالی شیخ‌علی کوچیدند و در زمین‌هایی‌که مال خودشان نبود، به دهقانی پرداختند. پدر خانواده سال‌ها پیش از دنیا رفته بود. پس از مرگ پدر، تنها پناه‌گاه امن خانواده، مادر ۴۰ ساله‌ بود.
خیرنسا در لحظه‌ای که امکان داشت مأموران امارت اسلامی از راه برسند، گیج شده بود و نمی‌دانست چه کار کند. از سویی هم، فرصتی نداشت روی این موضوع فکر کند. باید هر قسمی بود، راهی برای محافظت از عبدالله و برات پیدا می‌کرد. نخستین راهی که به ذهنش رسید، راه دالان بود؛ راهی که از دودکش آشپزخانه به پشت بام می‌رسید و امکان فرار را هر چند به‌گونه‌ی دشوار آن مهیا می‌کرد. فرزندان خود را به سمت دالان روان کرد و گفت: «بروین، بروین؛ تا آدم‌خورا نرسیده، فرار کنین».
در سال‌های نخستین امارت اسلامی، برخی از مناطق شیخ‌علی، زیر سلطه‌ی نیروهای مردمی قرار داشت. آن‌ها به خاطر این که بتوانند از خودشان در برابر طالبان محافظت کنند، در کوه‌های غوربند پایگاه‌هایی ایجاد کرده بودند. از این‌رو، مأموران امارت اسلامی، هر از گاهی به قریه‌ها می‌آمدند و خانه‌های مردم را برای این‌که اسلحه و مهمات نداشته باشند، تلاشی می‌کردند. گاهی هم برای‌شان گزارش می‌شد که افرادی از نیروهای مردمی وارد قشلاق شده و در خانه‌های‌شان پناه گرفته‌اند؛ گزارش آمدن عبدالله و برات را نیز خبررسان‌های محلی به طالبان داده بودند. هرچند فرزندان خیرنسا کاره‌ای نبودند؛ اما گویا هم‌چشمی و سیال‌داری کارش را کرده بود.
هنوز خیرنسا و فرزندانش به آشپزخانه نرسیده بود که صدای اکبر بلند شد: «آبه (مادر) طالبو پیش خانه رسیده». اکبر که بیش از چهارده سال نداشت، در چارچوب دروازه نگهبانی می‌داد. او، فرصتی برای دوباره صدا کردن نیافت. دروازه به شدت باز شد. چهار نفر با ریش‌های انبوه و موهای بلند که کلاشنکوف‌های شان را از شانه آویزان کرده بودند، وارد خانه شدند و دو تن‌شان از مسیر دالان به آشپزخانه وارد شدند.
طالبان، به اکبر چهارده‌ساله که هنوز گرم و سرد روزگار را حس نکرده بود، نیز رحم نکردند و با لگد او را به گوشه‌ای انداختند. اکبر تلاش کرد، فریاد بزند؛ اما صدایش از ترس در گلو گیر کرده بود، رنگ از چهره اش پریده و در جا خشکش زده بود. اکبر با شنیدن فریاد «دریش» طالبان، دستان خود را به گوش‌ها چسبانید و تمام ‌ترس و وحشت و نفرت‌هایی‌ را که از طالبان در وجودش نهفته بود، با فریادی بیرون داد: «بروین و گم ‌شوین!» گویا در آن زمان، درد شلاق‌‌هایی را که بر بدن برادرانش قرار بود وارد شود، به خوبی حس می‌کرد.
دیری نپایید که طالبان، برادرانش را از آشپزخانه با دستان بسته بیرون آوردند. خیرنسا به دنبال «توته»‌های جگرش که در دستان طالبان اسیر شده بودند، می‌دوید و صدا می‌زد: «ایلا بدین. ظالما، اونا هیچ کاری نکده. به جوانانم رحم کید. شمو ره به قرآن مجید قسم که ایلایش بدین»؛ اما برای شنیدن این فریادها، گوش شنوای نبود که نبود.
در آن هوای برفی غوربند که باریدن برف جای پای ره‌گذران را در چند دقیقه‌ای پر می‌کرد، اهالی قریه و نظامیان طالب، اطراف عبدالله و برات ایستاده بودند. مردان با پتوهای زمستانی طوری خودشان را پیچانده بودند که تنها چشم‌های‌شان که به پاها و دست‌های بسته‌شده‌ی عبدالله و برات خیره مانده بودند، معلوم می‌شد.
به دستور فرمانده، دو طالب پاهای عبدالله و برات را بلند گرفتند؛ شلاق‌های‌ بی‌رحمانه پشت سر هم روی پاهای خیس‌شده‌ی آن‌ها فرود می‌آمد. از کسی صدایی بر نمی‌آمد، تنها صدایی که شنیده می‌شد، آوازی بود که در اطراف جنگلگ می‌پیچید: «تفنگ‌های‌تان کجاست؟ آیا در نیروهای مقاومت علیه مجاهدین فعالیت می‌کنید؟»
پس از مدتی، عبدالله و برات توانستند با پادرمیانی یک تن از اهالی قریه که از وابستگان خیرنسا بود و میانه‌ی خوبی نیز با مجاهدِ فرمانده داشت، از زیر شلاق طالبان خلاص شوند.
در میان انبوه جمعیت، تنها جای مادر اکبر خالی بود. او حتا از دروازه‌ی خانه بیرون نیامده بود. گریه‌های بلند اکبر از داخل خانه، همه را کنج‌کاو کرده بود که در خانه چه اتفاقی برای مادر اکبر افتاده است.
۲۲ سال پس از آن روز، مردی با قد بلند و موهایی‌که سفیدی‌اش بیشتر می‌نماید، در یکی از کوچه‌های شهر کابل، زباله‌کشی می‌کند؛ او، اکبر است. اکبر و برادرانش پس از آن حادثه از ترس طالبان راه کوه‌ها را پیش می‌گیرند و در دل آن کوه‌ها پنهان می‌شوند. سرانجام، پس از تحمل مشکلات فراوان، از یکی از کوچه‌های کابل سر بر می‌آورند.
او می‌گوید: «مه و لالاهایم از ترس طالبو در وسط زمستو در کوه‌ها بال شدیم و در نزدیکای خانه هیچ نمی‌مادیم. بعد از حکومت طالبو به ایران و بعد به کابل آواره شدیم». اکبر سال‌ها است در شهر کابل زباله‌ جمع‌آوری می‌کند و سنگینی کار، دردی در کمر و پاهایش انداخته است که هر از گاهی او را زمین‌گیر می‌کند. به گفته‌ی اکبر، او در جوانی پیر شده و بیماری‌های زیادی را تجربه کرده که اکثر آن بیماری‌ها تا هنوز هم او را رها نکرده است.
اکبر به روزنامه‌ی صبح کابل، از برادرانش قصه می‌کند و می‌گوید آن‌ها نیز مانند او زباله‌کشند؛ اما هنگامی‌که حرف از مادر می‌شود، اشک می‌ریزد، دست‌ خود را در پیشانی‌ می‌گیرد و با گلوی پر از بغض، آهسته می‌گوید، مادرم در آن روز یک تکه‌خون از دهنش آمد و سکته کرد. قلب نازک مادرم تاب دیدن خشونت طالبان را نداشت. او تاب نیاود و ما را با سردی‌های جان‌سوز روزگار تنها گذاشت.