بخش دوم
وحیدالله از این میترسد که مبادا نیروهای بینالمللی، او را با طالبان اشتباه گرفته و زیر آتش بگیرند؛ اما راهی دیگری ندارد، از زیر رگبار گلولهها به طرف قرارگاه شان میدود و چشمش به یکی از سربازان خارجی میافتد که تفنگش، طالبان را نشانه گرفته است. او مطمین است که آن سرباز خارجی طالبان، یا او را با گلوله خواهد زد؛ اما دست از تلاش بر نمیدارد و همین که خود را در چندقدمی دیوار سنگر میرساند، گلولهای از کنار سر سرباز خارجی رد شده و پشتسر او به دیوار میخورد؛ گلولهای که از سوی طالبان فیر شده بود. سرباز خارجی برای این که دید خود را از دست میدهد، خود را پایین میکشد؛ همین وقت است که وحیدالله خود را آنطرف دیوار سنگر میاندازد.
در حالی که وحیدالله خود را به داخل سنگر شان میاندازد، یکی از سربازان خارجی، نوک تفنگش را بر سر او میچسپاند، یکی از دوستان وحیدالله با داد و فریاد به سرباز خارجی میفهماند که او از نیروهای دشمن نیست. وحیدالله اینگونه از زیر آتش گلولهها نجات مییابد؛ از خطری که هر روز او و صدها سرباز دیگر افغانستان را که در جنگ با طالبان استند، دنبال میکند.
وحیدالله بعد از آن حادثه بیشتر با جنگ آشنا شده و حساسیت آن را درک میکند. او میداند که اگر گلولهای به او میخورد، نمیتوانست بدود و خود را نجات دهد.
وحیدالله میداند که ثانیههای جنگ، ثانیههای مرگ و زندگی است، هرکسی با دقت بیشتر و زودتر ماشه را فشار دهد، برنده خواهد بود. بعد از این وحیدالله دقت و سرعت را اساس کار خود قرار میدهد. او میداند ترس چیزی است که دقت را صدمه میزند. وحیدالله که یکبار از زیر گلولههای بیشماری جان به سلامت برده است، ترسش از بین رفته و با شجاعت تمام، همیشه در صف اول گروهش حرکت میکند.
تا جایی که وحیدالله به یاد میآورد، او و همگروههایش همیشه برای بازپسگیری مناطق و جنگهای رو در رو اعزام میشدند. وقتی از او میپرسم که چه تعداد از سربازان طالب را کشته است؛ چشمهایش را کوچک کرده و به نقطهی نامعلومی روی دیوار خیره میشود و میگوید که دقیق به یاد ندارد. وقتی دلیلش را میپرسم، میگوید، در پانزده سال جنگ آنقدر طالب کشته است که نمیتواند حسابش را به یاد بیاورد.
در کندهار با آن که وحیدالله و همسنگرانش در برابر طالبان بسیار میجنگند؛ اما آنها بیشتر از جنگ از گرسنگی عذاب میکشند، چهار ماه تمام حتا یک قرص نان هم ندیده اند. در طول این چهار ماه، فقط یک نوع غذای آمادهشده که میگفتند، حلال است، از طرف نیروهای بینالمللی به آنها رسیده است. مغز بادام و چارمغز تنها چیزی است که مقداری از آن با غذایی که به وحیدالله و دوستانش میرسد؛ به آنها کمی احساس سیرشدن میدهد.
این اولینبار نیست که آنها با شکم گرسنه میجنگند. یکبار در ماه رمضان در ولایت میدان وردک، با همین مشکل مواجه شده بودند. با این که از صبح تا شام در دشتهای داغ و سوزان، میجنگیدند؛ اما شبها نان کافی برای افطاری و سحری نداشتند. با این حال، شجاعت و وطندوستی در آنها به حدی قوی بود که با تمام مشکلات، ناامیدی را در خود راه نمیدادند.
پس از پانزده سال نبرد، وحیدالله که حتا در یک جنگ شکست نخورده است؛ آخرین جنگش را در برابر طالبان تجربه میکند؛ اینبار در خط اول جنگ کندوز حضور مییابد. پانزدهسال پیش کسی به او تذکره ۱۸ساله نمیداد؛ زیرا او ۱۳سال بیش نداشت؛ اما حالا ضابط شجاع و نترسی است که یک گروه پنجنفری را رهبری میکند. گروه پنجنفری وحیدالله با چند گروه دیگر، میخواهند ولسوالی چهاردرهی ولایت کندوز را از طالبان پس بگیرند.
برای تصرف ولسوالی چهاردره، نیروهای ارتش باید از دو پل بگذرند؛ پلهایی که در اختیار شان نیست. وحیدالله سوار بر یک هاموی به اولین پل نزدیک میشود، تنها چیزی که آنطرف جبههی جنگ را نشان میدهد، آینهای در دست یکی از سربازان است. همینکه سربازان اردوی ملی آنطرف جبهه را دید میزنند، زیر آتش نیروهای طالبان قرار میگیرند.
فرماندهی این جنگ به وحیدالله و دوستانش گفته بود که بدون دستور او، پیشروی نکنند؛ اما سربازان این را میدانند که اگر تروریستهای طالب، این دو پل را انفجار بدهند، رسیدن به ولسوالی چهاردره دشوار میشود. برای همین است که آنها پیشتر از دستور مافوق شان حرکت کرده و نزدیک پل رسیده اند؛ کاری که وحیدالله بعدا به خاطر آن، از طرف فرماندهی شان سرزنش میشود.
یکی از سربازان تحت امر وحیدالله، اصرار دارد که خودش را آنطرف، جاییکه پناه گرفته اند بیندازد و از آنجا دشمن را زیر آتش بگیرد؛ اما وحیدالله این اجازه را نمیدهد. سرباز این وضعیت را دوام نمیآورد و در یک خیز به طرف پل، امر مافوقش را نادیده میگیرد. سربازان دیگر با وحیدالله او را در آینه میبینند.
سرباز همین که خود را در چند قدمی دیدرس طالبان میرساند، گلولهای به او اصابت میکند و پس از آن رگبار طالبان شدت میگیرد. وحیدالله با یکی از همرتبههایش و پیکاگردانی با تانک هاموی به سمت پل میروند تا سرباز را نجات بدهند. به پل که نزدیک میشوند، میبیند که تفنگ سربازش همانجا است؛ اما خودش دیده نمیشود. سرباز از پایین پل صدا میکند: «قومندان صیب مه خوبم، فقط زخمی شدیم.» در همین وقت راکتی به شیشهی تانک اصابت میکند؛ اما نمیتواند شیشه را سوراخ کرده به آنها ضرری وارد کند. پشت فرمان هاموی، وحیدالله است و هاموی آهسته آهسته پیش میرود. همین که نزدیک تفنگ سرباز میرسد، دروازه را با احتیاط باز کرده و با پایش تفنگ را نزدیکتر میکشد و میگیرد.
در همین وقت است که در چندقدمی پیش روی هاموی، چادریپوشی سبز میشود. اولین فکری که در ذهن وحیدالله میرسد این است که این چادریپوش، انتحاری طالبان است که میخواهد هاموی آنها را انفجار بدهد. وحیدالله میخواهد او را با هاموی بزند و از سر راه شان دور کند؛ چون او میداند که اگر انتحاری چسبیده به تانک خودش را انفجار دهد، ممکن است آسیب ببینند. همین که وحیدالله ریز (گاز) هاموی را فشار میدهد، فرد انتحاری نرسیده به آنها، خود را انفجار میدهد.
دود و گرد برخاسته از انفجار همهجا را تاریک کرده است، وحیدالله با عجله شیشهپاککن تانک را روشن میکند. وحیدالله و همراهانش آسیبی ندیده اند؛ اما از ترس این که مبادا زیر رگبار گلولههای طالبان قرار بگیرند -زیرا در جنگ معمول است که پس از هر انفجاری شلیک بر محل انفجار از سوی دشمن شروع میشود- به دو همراهش دستور میدهد تا تک و توکی به سوی موضع طالبان فیر کنند تا از تهاجم شان پیشگیری شود.
گرد و خاک انفجار اندک اندک کم میشود، سرباز پیکاگردان به شلیک تکگلولهها به طرف دشمن شروع میکند که ناگهان، صدای بدی به گوش وحیدالله میآید؛ صدای «اوف اییی» از زبان پیکاگردان است. وحیدالله با عجله به سربازش میبیند و میپرسد که چه شده؟ سرباز قبل از آن که حرفی بزند، با اخمهایی که در پیشانی داشت، دستش را به وحیدالله نشان میدهد؛ دستی که شلیک طالبان یک انگشت اش را بریده است.
ادامه دارد…