لبنانی‌ای که فورا سفیر سیار افغانستان مقرر شد

رضا محمدی
لبنانی‌ای که فورا سفیر سیار افغانستان مقرر شد

یادگار
کتابی چاپ ‌شده به همت دولت علیه افغانستان که چندین نهاد «کلان‌کار» به شمول وزارت فرهنگ، آکادمی علوم و دفتر بانوی اول، در آن نقش داشته‌اند: به نام «د ادیب خزانه».
محمدآصف صمیم، محمدیاسین مجاهد، مومند محمدی و معاون سرمحقق، حبیب‌الله رفیع، اعضای زحمت این قضیه بوده‌اند. ادیب افندی، یک لبنانی جالبی بوده که در زمان استقلال‌گیری افغانستان، به کابل آمده بوده و فوراً «سفیر سیار» افغانستان مقرر شده است. در طی این سیاری و سفیری، به روسیه، بلاروس، لیتیوا، راگا و اروپای شرق و غرب رفته و با کشورها، تفاهم‌نامه امضا کرده و یادداشت‌هایش را برای شاه استقلال‌گیر افغانستان، فرستاده است. این یادداشت‌ها، در طی سال‌ها در خانه‌ی فرزندان آن ادیب مرحوم، در مناطق مختلف لبنان، خانه به خانه سرگردان بوده و بعد از قرنی، به همت بانوی اول به کابل بازگشته است. تصحیح کتاب پر از غلط است، مقدمه و توضیحات نیز ناقصند؛ اما خود کتاب، کتاب جالبی است. به طور مثال: نویسنده‌ی این کتاب، روسیه‌ی انقلابی و سوسیالیستی را کشور ناعادل دانسته و در نسبت با آن، افغانستان را کشوری که عدالت در آن جاری است، معرفی کرده و هشدار داده است مبادا این تفکر ناعادلانه‌ی سوسیالیزم، به افغانستان برسد.
نتیجه این‌که: این مملکت از قدیم، همین‌طور بوده؛ خارجی در آن تصمیم‌گیر و تصمیم‌ها هم همه عجایب.
روزگار
دیروز یک تکسی‌وان، سخن جالب‌تری می‌گفت و آن این‌که: برای مردم افغانستان، شاه، رییس‌جمهور، رییس اجراییه، رهبرسیاسی، قومندان‌ها و زورگیرها، همه در یک درجه‌اند؛ با این تفاوت که یکی زورش بیش‌تر است و دیگری کمتر. همه به خاطر زور و پول از بقیه فرق دارند؛ اما مردم به هیچ‌کدام احترام ندارند.
او می‌گفت: «یک زورمند که تیر می‌شود، ما را گوشه می‌کند و با چندین نفر مسلح که چند نفرشان دورک می‌خورند، با سرعت می‌گذرند و کسی که گپ بزند، دهانش را میده می‌کند. رییس‌جمهور هم که تیر شود، فقط مسلح‌هایش بیش‌تر است و امرالله صالح که تیر شود، دورک ‌خوردگی‌هایش زیادتر است. به جز این، هیچ‌کس ده قصه‌‌ی‌شان نیست که چه می‌کنند تا خوش یا ناراحت شوند. مملکت، زورآباد است.» هم‌چنان این تکسی‌وان می‌گفت: «من بیست و یک بچه دارم که بخیر کلان‌تر شوند، کل چار آسیاب را می‌گیرم، زور پدر کس هم به غیر از خدا به من نمی رسد».
ماندگار
شعر فارسی، بخش عمده‌ی درخشش را به میراثی‌ مدیون است. از قصه‌ی یادگار زریران که نخستین کتاب مرثیه‌ای است و از دوران باستانی و پهلوانانان کیانی به ما رسیده؛ سوگ‌نامه‌ی قهرمانی است که در جنگ برای احقاق حق و عدالت و مبارزه با دیوان، جان می‌بازد تا سیاوشان و سوگ‌نامه‌هایی که برای سیاوش گفته شده که فاتح توران و قاتل گرازان بود، تا سوگنامه‌ی حماسه‌ی کربلا، جان دردنامه‌های پارسی را ساخته‌اند.
در روزگار ما، دو جریان مرثیه‌سرایی درخشان به وجود آمد: یکی سوگ‌نامه‌های شهید مزاری و دیگری، سوگ‌نامه‌های شهید مسعود؛ دو فرمانده‌‌ای که تبدیل به نماد دادخواهی مردم فرودست شدند. این روزها در آستانه‌ی هفته‌ی شهید و شهادت فرمانده مسعود، یکی از بهترین شعرها در این مورد، شعر جوان جلالی ما، بهرام هیمه است:
شکوه ریخته‌ی برگ برگ را دیدیم
چه خوب شد که نمردیم و مرگ را دیدیم

چه خوب شد که نمردیم و زندگی کردیم
به هر چه غیر خدا بود بندگی کردیم

بگو که هیچ نگیرند هیچ نامت را
به خاطری که ندارند احترامت را

درخت نیست هوا نیست کوه و دریا نیست
بدون نام شما پنجشیر زیبا نیست

تو جاودانه بمان و تو سربلند بمان
تو ای شکوه خراسان! شکوه‌مند بمان

پدید آمده بودی که ناپدید شوی
به پیشگاه خداوند روسپید شوی
چه کرده‌اند پس از تو که من نمی‌خواهم
دو دیده باز نمایی و ناامید شوی
لیاقت تو همان مرگ با شرافت بود
مرا ببخش که می‌خواستم شهید شوی