«از آموزش الف‌با به دختران تا شش ماه اسارت در بند طالبان»

طاهره هدایتی
«از آموزش الف‌با به دختران تا شش ماه اسارت در بند طالبان»

سمیع با تمام وجودش می‌دوید. شش ماه اسارت در بندِ طالبان، تاب و توان زیادی برایش نگذاشته بود و او همان توانایی باقی‌مانده را به پاهای لاغر و استخوانی‌اش بخشیده بود تا هر‌چه زودتر خود را از آن درّه نجات دهد.

سمیع با تمام وجودش می‌دوید و فقط هنگامی‌که نفسش تنگ می‌شد می‌ایستاد. می‌ایستاد و با وحشت به عقب نگاه می‌کرد؛ به راهی که آمده بود. هر‌چند او را مطمئن ساخته بودند که بعد از نقطه‌ی مشخصی دیگر خبری از طالب نیست؛ خبری از وحشت نیست؛ خبری از لت و کوب، دشنام و تحقیر نیست؛ اما قصه برای نو‌جوان هفده ساله‌ای که شش ماه را در زندانِ طالبان سپری کرده بود، طور دیگری بود. او حتا در میانه‌ی دشت، در لا‌به‌لای صدای نفس نفس زدن‌هایش، نمی‌توانست صدای شلاق‌ها را فراموش کند‌؛ صدای فریاد‌های برخاسته از برخورد چوب‌های «سیم بید» به بدن برهنه‌اش هنوز هم در سرش می‌پیچید و به پا‌هایش سرعت می‌بخشید.

همان‌طور که چشمانش میل به گریه داشت، پاهایش می‌دوید و زندانی‌ای در سرش فریاد می‌کشید. سمیع به شش ماه گذشته فکر می‌کرد؛ به این‌که چه بر سر دخترکانی که در صنف‌های مخفیانه‌ی او الف‌با می‌آموختند آمده است. به اقوام، دوستان و همسنگرانش در جبهات مقاومت که در تمام شش ماه گذشته، به قیمت جانش لب به افشای هویت آنان باز نکرده بود.

یک روز بهاری بود؛ بهار ۱۳۸۰. برای آب‌یاری زمین پدری‌اش خانه‌ را ترک کرده بود و سر از زندان طالبان درآورد‌. آن‌روز طالبان پنجاه نفر از قریه‌ی‌شان را با پای پیاده و دستانی بسته به مرکز ولسوالی انتقال دادند. بعد از تکمیل تحقیقات ابتدایی، چهل و هشت نفر را آزاد کردند. سمیع نیز در میان آن پنجاه نفر بود و یکی از همان دو‌نفری که آن‌روز آزاد نشد. سمیع و یک‌تن دیگر از اهالی قریه‌ی شان را به یکی از زندان‌های مرکزی و مهم طالبان انتقال دادند.

او معلمی بود که علاوه بر آموزش پسران در مکتب، به‌طور پنهانی به جمعی از دانش‌آموزان دختر نیز خواندن و نوشتن می‌آموخت. آموزش الف‌با و دروس مکتب به دختران نا‌فرمانی بزرگی بود ولی نه به‌اندازه‌ی پیوستن به جبهات مقاومت علیه طالبان. طبق گزارشی که از طرف مردم محلی به طالبان رسیده بود، اقارب و نزدیکان سمیع، از فرماندهان و نیروهای اصلیِ جبهات مقاومت در برابر طالبان بودند و او، نوجوان هفده ساله‌ای بود که باید اعتراف می‌کرد.

 در ذهن سمیع، مرگ در‌نتیجه‌ی به رگبار بسته شدن، نزدیک‌ترین تصویر از فردای هر‌شبی بود که قرار بود در اتاقک‌های کوچک آن زندان سپری شود. ترسی که با هربار ظاهر شدن نگه‌بان طالبان در مقابل دروازه‌ی اتاقک، تمام وجود سمیع را می‌فشرد. هر اتاقک کوچک زندان،جایگاهی برای حدود پانزده نفر زندانی بود. پانزده نفری که بعد از هربار ترک اتاق به همراه نگه‌بان زندان، امیدشان برای زنده بر‌گشتن و زنده ماندن را در همان اتاق جا می‌گذاشتند.

 روزها با انجام اعمال شاقه در مزرعه‌های وابسته به بزرگان طالبان سپری می‌شد. سنگ‌های بزرگی که توسط زندانیان به قسمت بالایی مزرعه انتقال می‌یافت قسمتی از انجام کار در زمین‌های کشاورزی بود. قسمت بی‌رحم‌تر ماجرا اما، زمانی آغاز می‌شد که زندانیان باید اعتراف می‌کردند. وقتی که با بدن نیمه برهنه، به شکم روی زمین دراز می‌کشیدند و چوب‌های نازک «سیم بید» روی تن آنان فرود می‌آمد. چوب‌هایی که نمی‌شکستند و بیش‌از اندازه انعطاف‌پذیر بودند. برای سمیع، تحمل هر ضربه‌ی آن چوب‌ها، برابر با حفظ جان اقارب و هم‌سنگرانش بود.

سمیع بعد از شش ماه از زندان طالبان آزاد شد. نو‌جوانی قد‌بلند با چشم‌هایی گود رفته و پوستی گندم‌گون که با شنیدن خبر آزادی‌اش و رهایی از زندانی که شش ماه روح و جسم او را شکنجه داده بود، به دشت بی‌انتهای رو به رویش که او را به پناه‌گاه خانواده‌اش می‌رساند چشم دوخته و شروع به دویدن کرد. او برای چهار‌ ساعت دوید. چهار ساعت پرواز به سوی آزادی.

سمیع با تمام وجودش می‌دوید و فقط هنگامی‌که نفسش تنگ می‌شد می‌ایستاد. می‌ایستاد و با وحشت به عقب نگاه می‌کرد؛ به راهی که آمده بود.

پی‌نوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از روایت‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده‌اند و خاطرات‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل شریک کرده‌اند. خاطرات‌تان را با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطراتتان استیم.