آفتاب به کمک عقربهای که دوازده ساعت راه رفته است، تابستان ۱۳۸۰ را در دیوارهای گِلی دهکده، عمودی تابیده است. پهلوان عوض، با سطلی پر از آب از چشمه بر میگردد که چند سوار با لنگی سیاه و پوزهای پیچیده، از پایین دهکده وارد میشوند. پهلوان عوض که سر و صدای جمع کردن اسپها توسط طالبان از روستاهای اطراف را شنیده است، قدمهایش را تندتر میکند تا زودتر به خانه برسد. وسط راه چند سواری که تعداد شان بیشتر از ده است، با چهار نعل اسپ از او رد میشوند. «فکر میکنم یکی از سوارا پدرمه شناخته بود و صدا زده بود که اسپ ته آماده کن پالوان.» پهلوان عوض با چهرهی خشمگین و عرقی که روی پیشانیاش سُر میخورد خودش را به خانه میرساند. جلیل، پسرش دوان دوان از بالای کاهدان نزدیک میشود در حالی که بغض صدایش را میفشارد، مادرش را صدا میکند. پهلوان عوض بیاعتنا به حالت جلیل، مستقیم سراغ کاهدان میرود. «وقتی با مادرم رفتیم پدرمه ببینیم، سطل آبه پیش اسپش مانده بود، گردن اسپه نوازش میداد.»
جلیل و مادرش سعی میکنند پهلوان را راضی کنند با دادن اسپ، از شر طالبان خلاص شوند. «مادرم میگفت سلاحهای مردمه جمع کدن، حالی همه آرام اس. اسپای همه ر جمع میکنن اسپ تو ر نگیرن هم نمیتانی «بزکشی» کنی. پدرم به مادرم گفته بوده که حاضر اس دو چند قیمت اسپه بته؛ اما اسپ شه نته.» وابستگیای که پهلوان عوض به اسپش دارد، با دلهره و ترسی که از طالبان در دلاش راه یافته است، وسوسهاش میکند که فرار را بر قرار ترجیح دهد. «به مادرم گفت که زین و «اوسار» افسار نوِ اسپه بیاره.» جلیل میگوید که عذر و زاری مادرش برای قانع کردن پدر مبنی بر دادن اسپش به طالبان، بیفایده بوده است. «فکر میکنم بیش از مادرم اسپ شه دوست داشت؛ تا زنده بود د بزکشی رقیب نداشت. نُه ماه اسپ شه کاه و جوِ شسته میداد تا سه ماه بزکشی کنه هفتهی یکبار.» اسپ کَهَر پهلوان عوض، یکی از اسپهای مشهور ولسوالیاست که به گفتهی پسرش تنها پهلوان عوض میتوانسته است با اسپش بُز بکشد. سوارکاری که به گفتهی پسرش، اسپاش را بیشتر از زنش دوست داشته است. جلیل میگوید؛ به این خاطر فکر میکنم که اسپش را بیشتر دوست داشته است؛ چون بین اسپ و من و مادرم اسپش را انتخاب کرد.
پهلوان زین و افسار اسپش را آماده میکند، پیشانی پسرش را میبوسد، زنش را بغل میکند و میگوید: «اگه مه تانستم فرار کنم چند روز بعد فقیر (برادرش)، شما ر میاره تا دشت پایان.» «دشت پایان» نام مستعار روستایی است در یکی از ولسوالیهای فاریاب که نظر به موقعیت جعرافیاییاش، تنها روستای بوده است در آن زمان که طالبان نتوانسته بودند آن را بگیرند. به گفتهی جلیل، این روستا توسط مردان مسلحی که با اسپهای شان گریخته بودند، محافظت میشده است. این روستا، فعلا با موجودیت دولت دموکراتیک و حضور بیش از دهها کشور خارجی، زیر تسلط طالبان است.
پهلوان عوض تصمیم گرفته است، بین دادن و ندادن اسپ، فرار را انتخاب کند. اسپش از کاهدان بیرون میکند. همزمان صدای لودسپیکر مسجد بلند میشود که یکی خودش را مسؤول نظامی طالبان معرفی کرده از مردم قریه میخواهد که اسپهای شان به آنها تسلیم کنند تا برای سواری مجاهدین استفاده شود. خلیفه عوض در حالی که گردن اسپش را نوازش میدهد، به روستایی فکر میکند بین کوههای سنگی که با فاصلهی چهار ساعت راه از خانهاش فاصله دارد. اسپ را از خانه بیرون میکشد، سوار میشود و به سمت دهکدهای میدواند که فکر میکند با رسیدن به آنجا، اسپش را از دست طالبان نجات میدهد. جلیل میگوید که تا پدرش از قریه بیرون نشده بود، صدای همه اهالی روستا از خرد و بزرگ بلند شده بود که «پالوان فرار کد! پالوان فرار کد!»
ده سوارکار طالب که برای جمعکردن اسپهای قریه آمدهاند؛ سوار با اسپهای شان دنبال خلیفه عوض راه میافتند. جلیل خوب به یاد میآورد آخرین تصویر پدرش را که سوار با اسپ از تپهی خاکی مقابل قریه دور میشود و ده اسپ سوار دیگر، او را با شلیک گلوله دنبال میکنند. «دو ساعت بعد بود که سوارکارای طالبا از تپهی مقابل خانهی ما نزدیک شدن.» ده سوارکار با یازده اسپ. یکی که از همه جلوتر حرکت میکند، اسپ پهلوان عوض را سوار است و اسپ خودش را یکی از سربازانش به دنبال میکشد. در فاصلهی یک ساعتی از روستا، سوارکاران طالب با شلیک گلوله پهلوان عوض را کشته و اسپاش را گرفته بودند. «مه ر نماندن ببینم کاکایم میگفت هیچ جای بدنش سالم نبود.»