پوستر بازیگر هندی و تحمل صد ضربه شلاق طالبان

ساره ترگان
پوستر بازیگر هندی و  تحمل صد ضربه شلاق طالبان

«جوان بودم و هزار شوق و خواسته در سر داشتم. خیلی از هم سن و سال‌های من، آن روزها شوق جمع کردن عکس‌ها و پوسترهای بازیگران هندی را داشتند و همه‌ی ما از وقتی که طالبان آمده بودند، دیگر با ترس می‌توانستیم عکس‌ها و پوسترهای بازیگران هندی را که جدید به دست می‌آوردیم به همدیگر نشان بدهیم. یادش بخیر، ما قبل از آمدن طالبان برای سینما رفتن و دیدن فیلم‌های هندی، چقدر ذوق و شوق داشتیم؛ اما با آمدن طالبان این شوق و ذوق در همه‌ی ما مُرد؛ ولی هنوز دلخوش بودیم به همان چند عکس و پوستر هندی که پنهانی با خود می‌گشتاندیم و به همدیگر نشان می‌دادیم.»

این قسمت کوتاهی از روایتی است که در زمان طالبان برای حمیدالله اتفاق افتاده بود. این مرد، با شقیقه‌های خاکستری و ته‌ریش کم که زمان طالبان پسرک جوانی در حدود پانزده ساله بود، از اتفاقی که برایش در زمان طالبان افتاده است، چنین روایت می‌کند: «طالبان که آمدند، زندگی مردم به طوری تغییر کرد که اصلا نمی‌توانستی تصورش را کنی که این کابل در زمان طالبان همان کابل است که قبل از آمدن طالبان بود؛ شهری که موسیقی در آن موج می‌زد و سینما به راه بود و دیگر داشتن عکس یا پوستر بازیگران هندی که برای هیچ کدام‌ مان نمی‌توانست جرم باشد و یا تصور این را کنیم که به خاطر داشتن یک پوستر هندی، صد ضربه شلاق از طالبان بخوریم. من باید خدایم را شکر کنم که پدرم پیدا شد و آن طالب من را به خاطر داشتن یک پوستر هندی نکشت و به شلاق بسنده کرد.»

حمیدالله، آن روز که به خاطر داشتن یک پوستر بازیگر هندی صد ضربه شلاق خورد، صبحش با خوشحالی از خانه بیرون می‌زند تا پوستری از «مامالانی» بازیگر هندی را که توانسته بود عصر روز گذشته از خانه‌ی خالی مانده‌ی همسایه‌ی شان به دست بیاورد، به پسرعمه‌اش نشان بدهد و خانه‌ی عمه‌اش هم که با خانه‌ی آن‌ها چندان فاصله نداشته و کافی بود چند کوچه را با سرعت بدود تا کسی از کاری که او می‌خواست انجام بدهد، خبردار نشود.

این پسر با این که خبردار بود که طالبان اگر کسی را با چنین پوستر یا عکسی ببینند، حتما جزای سختی برایش در نظر خواهند گرفت؛ اما آن روز حمیدالله شوق جوانی تمام وجودش را گرفته بود و می‌خواست با نشان دادن آن پوستر به پسرعمه‌اش، به خیال خودش حسادت پسرعمه‌اش را برانگیزد.

حمیدالله می‌گوید: «همین که از خانه می‌خواستم بیرون بزنم، آرام سرم را از دروازه‌ی حویلی کشیدم بیرون و به کوچه نگاهی انداختم تا کسی نباشد و گمان هم نمی‌کردم آن صبح زود طالبی در کوچه‌‌ی مان باشد و با خلوت دیدن کوچه، تند مشغول به دویدن شدم تا سریع برسم و کسی من را نبیند؛ اما در پیچ کوچه‌ی دوم یا سوم بود که با طالبی روبه‌رو برخورد کردم و خوردم زمین و پوستری که زیر لباسم پنهان کرده بودم از پیشم افتاد و آن طالب دید که من پوستر «مامالانی» را سریع برداشتم و دوباره زیر لباسم زدم.»

آن روز حمیدالله را آن طالب با خودش به پوسته‌ی شان می‌برد و وقتی مولوی شان را می‌خواهند تا در این مورد قضاوت کند و حکم صادر کند، آن مولوی پدر حمیدالله را می‌خواهد و با وساطت پدر حمیدالله آن مولوی حکم بر زدن صد ضربه‌ی شلاق می‌کند و حمیدالله را مجبور می‌کند که آن ضربات مهلک شلاق طالب را تحمل کند تا دیگر هیچ گاه تمایل به پوستر هیچ بازیگری نداشته باشد.

آن کسی که مؤظف به زدن ضربات شلاق بود، چنان ضربات را بر جان این پسر پانزده‌ساله با خشم فرود می‌آورد که حمیدالله تا یک ماه در خانه از بستر بیرون آمده نمی‌توانست و دردی را تحمل می‌کرد که شاید حالا هم با دیدن هر پوستر هندی دیگری، آن درد در جانش دوباره زنده شود.

پی‌نوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصه‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده ‌اند و خاطرات ‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل شریک کرده ‌اند. خاطرات‌ تان را از طریق ایمیل و یا صفحه‌ی فیس‌بوک روزنامه‌ی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات ‌تان استیم.