نویسنده: فیروزه سیمین
«هیچ وقت نمیشه یادم بره که او روز مردم چه حالی داشتن، ده کوچه جوی خون راه افتاده بود و از دیدن او قَد جنازه روی هم بیخی حال آدم بَد میشد. طالبا هیچ دل رحم نداشتن و از اوشتک تا کلان برایشان هیچ فرق نمیکد، هر کی گیرشان آمده بوده ره ده گلوله بستن؛ خدا جزایشان را بِده.»
این گفتههای هدایت الله است . آن روزی که شهر مزار شریف در محاصرهی طالبان قرار گرفت او یک نوجوان ۱۴ ساله بوده و ۲۱ سال است که خاطرات تلخ آن روزها را با خود یدک میکشد. هدایتالله در شهر مزار شریف نگهبان یک شرکت خصوصی است و بعد از این که طالبان به شهر مزار شریف وارد شدند به خاطر ترس از کشتار طالبان در همان روزها با خانوادههای بسیاری که در منطقهی زراعت مزار شریف بودند به صورت پنهانی و شبانه به ولسوالی چهارکنت پناه میبرند و بعد از آن جا تصمیم میگیرند که کشور را ترک کنند و مهاجر پاکستان میشوند و بعد از این که چند سالی را در پاکستان میگذرانند به ایران مهاجر میشوند.
حالا او به همراه خانوادهاش دوازده سال میشود که به شهر مزار شریف بازگشته است؛ با این که خیلی سالها از حادثهی ۱۷ اسد سال ۱۳۷۷ گذشته است؛ اما میگوید تا هنوز وقتی که گذرم به آن کوچههای شهر که در آن روزها شاهد قتل عام مردم از سوی طالبان بودم، میخورد، تمام آن اتفاقهای خونین از پیش چشمانش میگذرد و یادآوری آن اتفاقات همیشه روان هدایت را آزار داده است.
هدایتالله میگوید: «آن صبح وقتی خبر شکستن خط مقاومت در اطراف شهر مزار در بین مردم پیچید، خیلیها ترسیده بودند و حیران مانده بودند که چه کنند؟ آن روز برای شهر مزار شریف روز سیاهی بود و همه چیز بوی مرگ میداد.»
هدایتالله که در آن روزها نوجوانی بیش نبود، ادامه میدهد که پدرم یکی از افرادی بود که با طالبان میجنگید و آن شب هیچ خبری از او نبود. پدرش با یک گروه سینفری دیگر برای مقاومت به سمت یلمبرب رفته بودند. از همه جا صدای گلوله و انفجار به گوش میرسید.
هدایتالله میگوید: «فردا صبح با مادرم از خانهیمان بیرون زدیم تا برویم هر طوری شده خبری از پدرم به دست بیاوریم؛ اما همین که پایمان را به کوچه گذاشتیم با جوی خون مواجه شدیم. آن لحظه بود که مادرم بیهوش شد و به دیوار تکیه دادمش. جنازهها روی جنازه افتاده بودند.»
تا دو روز دیگر از پدر هدایتالله هیچ خبری نمیشود و هر روز بیشتر از روز دیگر از هر کوچه شهر مزارشریف صدای مرگ به گوش میرسد. مادر هدایتالله هم هر روز حالش بدتر میشود چون از همسرش هیچ خبری به دست نمیآید. مادر هدایتالله خود را در سرگردانی میدید و بیشتر همسایههای هدایتالله در حال ترککردن خانههایشان بودند و کوچهیشان دیگر متروک شده بود.
هدایتالله میگوید: «ده کوچه فقط خانهی ما و یک همسایهی دیگه ده آخر کوچه باقی مانده بود و ما هم به خاطر نبودن پدرم نمیتوانستیم خانهیمان را ترک کنیم و طالبان هم هر کسی را که در کوچه میدیدند، با گلوله میزدند و کسی حتا جرأت نداشت که داخل کوچهها شود و جنازههای آشنایان خود را بردارد؛ چون طالبان ممکن بود او را هم بُکشن.»
آن روزهای مزار شریف از خونینترین روزهای تاریخ افغانستان است و طالبان با ورودشان به این شهر با قتل عام، چنان وحشتی را در شهر راه انداختند و چنین صحنههایی را در ذهن مردم آن شهر ابدی ساختند که به یاد آوردن آن اتفاقات همیشه از تلخترین اتفاقات حضور طالبان در مزارشریف است و به یادآوردن آن خونریزیها برای شهروندان آن شهر به معنای شوک روانی است.
پینوشت۱ : مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصههای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی طالبان در افغانستان گذراندهاند و خاطراتشان را با روزنامهی صبح کابل شریک کردهاند. خاطراتتان را از طریق ایمیل و یا صفحهی فیسبوک روزنامهی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطراتتان استیم.