روزهای گرم تابستان تازه فرا رسیده بود.کلثوم و برادرش رحمان هم مثل بقیه کودکان روستایشان صبحها که از خواب بیدار میشدند، باید در کارهای خانه به مادر و پدرش کمک میکردند. آنها چند گوسفند داشتند که رحمان آنها را هر صبح به چراگاه میبرد و کلثوم هم معمولا با رحمان از خانه بیرون میزد و میرفت تا علف تازه بچیند.
کلثوم که حالا زن جوانی شده است و ازدواج کرده است، برایم یکی از خاطرات دوران کودکیاش را قصه میکند که برای اولین بار با یک جنگجوی طالب در اطراف روستایشان راه او و برادرش را گرفت.
کلثوم میگوید که قبل از آن روز از پدرش و پسر کاکاهایش و بقیه مردهای فامیلشان که عصرها در حویلی خانهی آنها جمع میشدند، شنیده بود که طالبان به روستای آنها نزدیک شدهاند و در حال جنگ با نیروهای حزبی استند و اگر خط مقدم روستای بالایشان بشکند، نیروهای طالب حتما به روستای آنها هم خواهند رسید و به همین خاطر پدرش و دیگر مردان روستا داشتند خودشان را برای جنگ آماده میکردند و حتا بعضی از خانوادهها در حال ترک کردن روستا بودند و به محلهای امن میرفتند.
این زن جوان که آن زمان دختر خردسالی بیش نبود، هیچ تصوری از طالبان در ذهن خود نداشت؛ اما او میگوید که مادرش همیشه برای او و رحمان از نوع لباس پوشیدن و حرف زدن جنگجویان طالب میگفت و برایشان هشدار میداد اگر در اطراف روستا مردانی به آن ظاهر و قیافه دیدند، خیلی زود خود را از آنها پنهان کنند و آنجا ایستاد نشوند.
آن روزها همیشه از دوردستهای روستای آنها صدای شلیک گلوله میآمد. کلثوم و رحمان بیشتر اوقات که به دنبال همان چند گوسفند و بزغاله میرفتند بیرون، موترهای نظامی حزبی را میدیدند که از جاده بیرون روستایشان با سرعت میگذشتند و سوار این موترها مردان مسلح با سر و صورت خاکی و گاهی خونآلود بودند و آنها خیال میکردند که آنان طالبان استند و هر وقت صدای موتری را میشنیدند که از دور و در دل جاده به روستای آنها نزدیک میشد، این دو پشت تخته سنگها پنهان میشدند و از ترس تا آن موترها دور نمیشدند از پناهگاه خود بیرون نمیآمدند.
کلثوم هنوز همان ترس را از دوران کودکی با خود دارد و میگوید که این ترس زمانی بیشتر شد که من و رحمان آن روز قرار بود زودتر از همیشه گوسفندان را به خانه بازگردانیم و برویم از جوی آب که بالای ده بود و از خانهیمان کمی دورتر، برای مادرم آب بیاوریم. رحمان و او به محض رساندن مالها به خانه، با برداشتن سطلهای پلاستیکی به طرف جوی آب حرکت کردند و بعد از رسیدن به جوی آب، سطلهای خود را پر آب کردند و به طرف خانه در حال حرکت شدند.
دختر خردسال آن سالها و زن جوان این سالها میگوید که او و رحمان خیلی هنوز از جوی آب دور نشده بودند و صد متر جلوتر ناگهان در آن خلوت بعدازظهر گرم تابستان مردی با یک کلاشینکوف بر شانه به آنها نزدیک شد. کلثوم و رحمان از دور فکر کردند که شاید یکی از مردان قریه باشد؛ اما همین که آن مرد نزدیکتر شد، در دل این دو کودک ترس هم خانه کرد. آنها حرفهای مادر از مردان طالب را پیش چشمشان داشتند میدیدند. مردی با چشمان تاریک و سرمه کشیده و لنگی سفید بر سر و ریش بلند که به نافش میرسید و خشمی که از قیافهاش میشد حدس زد که او از کشتن آدمها لذت میبرد.
آن مرد طالب به آنها نزدیک شد و با فارسی حرف زدن شکسته به آنها فهماند که تشنه است و باید به او آب بدهند. کلثوم از ترس سطل دست داشتهاش را به او نزدیک کرد و مرد هم که انگار خیلی تشنه بود نیمی از سطل را سر کشید و بعد از سیراب شدن سطل را به کلثوم پس داد. کلثوم میگوید: « نمیدانم چطور شد که یک باره به دلم افتاد که باقی آب درون سطل را دور بیندازم و آن لحظه سطل را خالی کردم که ناگهان آن مرد طالب با خشم و عصبانیت سر من و رحمان فریاد کشید و گفت: «مه پنج وقت نماز میخوانم، دهنم صد مرتبه پاکتر از شماهاست.»
کلثوم و رحمان با فریاد آن مرد از ترس سطلهای آب را رها کردند و به سمت خانهیشان دویدند.
پینوشت: تمام مطالب درج شده در این ستون، خاطرات روایت شده توسط مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی حکومت طالبان در افغانستان گذراندهاند و آنها را با روزنامهی صبح کابل به اشتراک گذاشتهاند. خاطرات خود را با ما شریک کنید. روزنامهی صبح کابل متعهد به حفظ هویت و نشر خاطراتتان است.