طالبان، خواهرم را به خاطر جرم ناکرده‌ی من بردند

ساره ترگان
طالبان، خواهرم را به خاطر جرم ناکرده‌ی من بردند

«عجیب بود؛ طالبان هر چه می‌خواستند و دل شان بود انجام می‌دادند، هیچ کسی هم نبود از آن‌ها باز خواست کند و آن‌ها را موأخذه کند. ما می‌گفتیم سربازان طالب آدم‌های بدی استند و بدون این که فرمانده‌های شان بدانند، دور از چشم آن‌ها کارهای بد شان را انجام می‌دهند؛ اما در واقع این طور نبود و خود فرمانده‌های طالب از سربازان شان سنگ‌دل‌تر بودند و هر کاری را که دوست داشتند، انجام می‌دادند.»

منصور که هم اکنون ساکن شهر بغلان است، در زمان طالبان نیز در همین شهر بود و هیچ گاه حاضر نشد که با آمدن طالب، شهر و خانه‌اش را ترک کند. از دورانی که طالبان به شهر شان آمدند، خاطرات تلخ بسیاری دارد و در حرف‌هایش معلوم است که نفرت شدیدی از این گروه و از زندگی در آن سال‌های سیاه دارد. من از منصور خواستم که یکی از آن خاطرات تلخش را با این که می‌دانم بازگو کردن آن برایش سخت است، برای مان قصه کند تا بیشتر به قساوت قلب این گروه پی ببریم.

منصور می‌گوید: «آن سال‌ها برای هر یک از خانواده‌های بغلانی سال‌های سختی بود و هم‌اکنون هم نمی‌توان در بغلان خانواده‌ای را پیدا کرد که از دست طالبان زخمی بر دل نداشته باشد و این گروه لعنتی در آن سال‌ها هم بر دل من و خانواده‌ام زخمی گذاشت که تا هنوز  خوب نشده است؛ چون هیچ گاه نمی‌توانم داغ نبودن خواهرم را فراموش کنم.»

منصور، در یک عصر پاییزی، زمانی که همراه با بایسکل خود از سر کار به طرف خانه می‌آمد، با رسیدن به دروازه‌ی‌ خانه‌ی ‌شان دید که سربازان طالب جلو خانه‌ی آن‌ها ایستاده اند و می‌خواهند با زور وارد حویلی شوند. منصور جلوتر می‌رود تا بفهمد گپ از چه قرار است و چرا این سربازان طالب با این خشونت تصمیم دارند داخل حویلی آن‌ها شوند.

منصور می‌گوید: «زمانی که نزدیک شدم، به محض دیدن من افراد طالب آمدند، طرف من و مرا که بایسکلم در دستم بود، قید کردند و دستانم را با یکی از دستمال‌هایی که داشتند، بسته کردند و از خود شان می‌پرسیدند که این خود همان جوان است و به قیافه‌اش می‌خورد. او همانی است که امروز صبح یکی از ما را کشته است و حتما حالا هم در خانه‌اش تفنگ دارد.»

منصور هر چه داد و فریاد می‌کند که او امروز صبح در دکانی که شاگرد است، بوده و حتا استادش شاهد است؛ طالبان قبول نمی‌کنند و در همان زمان خواهرش که پشت دروازه‌ی حویلی بوده با شنیدن سر و صدای  برادرش بیرون می‌آید تا بتواند به برادرش کمک کند.

منصور دیگر با خشمی که معلوم بود در صدایش موج می‌زند، ادامه می‌دهد: «ای کاش خواهرم هیچ وقت بیرون نمی‌آمد و می‌گذاشت که من را طالبان با خود ببرند و حتا بُکشند. طالبان با دیدن خواهر جوانم چشمان شان برق زد و من که با دستان بسته و روی زمین زیر پای طالبان افتاده بودم، کاری از دستم بر نمی‌آمد و یک سرباز طالب خواهرم را محکم گرفت و در همان وقت بود که فرمانده‌ی آن گروه نیز به آن جمع اضافه شد و با دیدن خواهرم چند دقیقه‌ای حرف‌هایی بین هم رد و بدل کردند که من من نفهمیدم و بعد آن فرمانده‌ی طالب به من گفت که چون یکی از افراد او را کشته‌ام حالا خواهر جوانم را به خاطر خون آن سرباز می‌برد و به برادرش نکاح می‌کند.»

با گفتن این جمله‌‎، طالبان خواهر منصور را با خود می‌برند و طبق گفته‌های منصور تا حالا که خیلی سال است از آن قضیه می‌گذرد، هیچ خبری از خواهرش ندارد و این داغ نبودن خواهر به خاطر جرمی که هرگز او مرتکب نشده، تا حالا بر دلش سنگینی می‌کند و نمی‌تواند فراموش کند که طالبان آن سال‌ها با او و خانواده‌اش در بغلان چه‌ها که نکردند.

پی‌نوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصه‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را زیر سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده‌‌اند و خاطرات ‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل شریک کرده‌‌اند. خاطرات‌ تان را از طریق ایمیل و یا صفحه‌ی فیس‌بوک روزنامه‌ی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات ‌تان استیم.