مُلایی که زیر شکنجه در کاسه‌ی سگ آب خورد

ساره ترگان
مُلایی که زیر شکنجه در کاسه‌ی سگ آب خورد

«طالبان مرا وادار کردند تا از کاسه‌ی سگ شان و همراه با سگ شان غذا بخورم، گرسنگی چند روز و شلاق‌های پی‌همی که در پشتم حواله می‌کردند، مجبورم کرد تا یک‌جا با سگ شان غذا بخورم و این بدترین شکنجه‌ی طالب برای من که عالم دین بودم بود؛ زیرا سگ نجس است.»

این گفته‌های عارف (نام مستعار) یک ملای نامدار است که در زمان طالبان چند ماهی اسیر طالبان بوده است. وی می‌گوید که دخترم در یکی از ولسوالی‌های غزنی، در منطقه‌ی دورافتاده، همراه با فامیل شوهرش زندگی می‌کرد. بعد از چند سال خواستم بروم احوال دخترم را بگیرم؛ اما در مسیر راه طالبان بالای موتری که من و تعداد دیگر از مسافران بودند، تیراندازی کردند و راننده به خاطری که مسافران آسیب نبینند و زخمی نشوند، موتر را ایستاد کرد.

 چند نفر از گروه طالبان که صورت شان را بسته بودند، به موتر نزدیک می‌شوند و مسافران را با تهدید و زور از موتر پایین می‌کنند. دست‌ها و چشم‌های مسافران را بسته می‌کنند و با خود شان می‌بردند. این مسافران از ترس  جرأت نمی‌کنند عکس‌العملی نشان بدهند و یا هم فرار کنند.

عارف می‌گوید: «چشم بسته افتان و خیزان همرای طالبان به راه افتادیم؛ بعد از طی کردن مسافت نسبتا طولانی، حس کردم ما را به خیمه‌ای داخل کردند. چشمان ما را باز کردند و شروع کردند به بازرسی بدنی و هر چه در جیب‌های مسافران یافته بودند، مقابل مردی ریش‌سفیدی که چشمانش سرمه بود و لنگی سفید نیز به سر داشت، می‌گذاشتند. تک تک مسافران توسط فرمانده‌ی طالبان بازجویی شده و رها می‌شد؛ اما زمانی که نوبت من رسید از شغلم پرسید، گفتم در یکی از مسجد‌های کابل ملا استم. نگذاشت که بروم و در آخر دیدم یک پسر جوان را هم آزاد نکردند.»

عارف و آن پسر جوان روزهای سخت و طاقت‌فرسایی را در قید طالبان گذراندند. کسانی که این دو تا را اسیر کرده بودند، همه‌ی شان غژدی‌نشین بودند و جای ثابت و مشخصی نداشتند. بسیاری وقت‌ها از یک‌جا به جای دیگر کوچ کرده و این دو نفر را نیز دست بسته دنبال خود می‌کشاندند.

نظر به گفته‌های عارف، طالبان به اسیران شان غذا نمی‌دادند؛ اما زمانی که آن‌ها به غژدی نبودند، یک پیرزن کهن‌سال، از سر لطف هر روز مقداری نان خشک و آب را برای این اسیران آورده و در مقابل این دو شخص دست و پا بسته می‌گذاشت و این دو مسافر اسیر هم با زحمت زیاد آب و نان را می‌خوردند تا از گرسنگی نمیرند.

عارف می‌گوید: «هر شب ما را شکنجه می‌دادند و هر آنچه که به ذهن شان می‌رسید از ما سوال می‌کردند. من از اول گفته بودم مُلا استم و در یک مسجد به کودکانی که به خاطر یاد گرفتن قرآن کریم خانواده‌های‌ شان روان می‌کنند، آموزش قرآن می‌دهم.»

فرمانده‌ی طالب با آن که خوب فارسی حرف زده نمی‌توانست، همرای عارف بحث می‌کرد و وقتی که نظرش با نظر عارف مخالف می‌بود، به زیر دستانش امر شلاق می‌داد. جرم عارف این بود که سخنان خلاف نظر فرمانده می‌زد.

عارف ادامه می‌دهد که روزی آن پیرزن برایش مقداری آب و حلوا آورده بود؛ اما در همین وقت مردان شان نیز به خیمه داخل شدند و با صدای خشم‌آلود آن پیرزن را از خیمه بیرون کردند و کاسه‌ی حلوا را با لگد زدند و در عوض طالبان وادارش کردند تا از کاسه‌ی سگ شان و همراه با سگ شان غذا بخورد. گرسنگی چند روز و شلاق‌های پی‌همی که به پشتش حواله می‌شد، مجبورش کرد تا یک‌جا با سگ طالبان غذا بخورد و این بدترین شکنجه‌ی طالب بود برای این که عارف عالم دین بود؛ زیرا سگ  به باور او نجس است.

بعد چند هفته، بالاخره عارف، توسط همان پیرزن هنگامی که طالبان مصروف کوچ کردن و جمع کردن غژدی‌ها شان بودند، رها شد و از آن زندان سیار نجات پیدا کرد.

پی‌نوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصه‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده ‌اند و خاطرات ‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل شریک کرده ‌اند. خاطرات‌ تان را از طریق ایمیل و یا صفحه‌ی فیس‌بوک روزنامه‌ی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات ‌تان استیم.