«از برادرم تنها چند تکه پارچه از لباسش را آوردند و ما حالا درست سه سال که میگذرد هیچ گاه نتوانستیم به جنازهی برادرم دست پیدا کنیم و این حسرت همیشه به دل من و خانوادهام مانده است؛ وقتی طالبان او را کشتند، ما قرار بود هفتهی بعد به خواستگاری دختری برویم که او دوست داشت.»
این برشی از گفتههای ملکه (نام مستعار) دختری است که فعلا تنها نانآور خانهی خودش است و مادر و پدر کهنسالی دارد و یک خواهر و بردار کوچکتر از خود که مجبور است برای امرار معاش خانوادهاش و خرج تحصیل برادر و خواهرش، در ادارهی خصوصی کار کند تا بتواند مخارج زندگی خودش و خانوادهاش را در کابل تهیه کند.
ملکه در حال حاضر یک دختر جوان در حدود ۲۴ ساله است و زمانی که درست سه سال پیش او تازه معنای جوانی را فهمیده بود و در انتظار این بود که امتحان کانکور بدهد تا بتواند با کامیابی در امتحانات کانکور وارد دانشگاه شود و به درسهایش ادام بدهد، برادر جوانش را از دست میدهد.
این دختر جوان که حالا بغض گلویش را فشرده است، یاد برادر جوانش که به دست طالبان کشته شده افتاده و میگوید: «برادرم مصطفا، زمانی که سه سال پیش به دست طالبان کشته شد، تنها ۱۹ سال داشت و تنها حامی من برای ادامهی تحصیلم بود. مصطفا همیشه به من میگفت که جان خواهر هیچ نگران نباش تا زمانی که برادرت زنده است، تو میتوانی بروی و به درس خواندنت ادامه بدهی.»
اما حالا درست سه سال است که از مرگ مصطفا میگذرد و ملکه حالا در نبود برادرش، مجبور شده است که از رفتن به دانشگاه منصرف شود و برای خرج خانوادهاش مشغول به کار شود و در دفتر خصوصی به عنوان آشپز کار کند.
مصطفا را طالبان سه سال پیش در شاهراه کندهار-کابل، زمانی که با ماشین باربری خود مشغول انتقال مواد غذایی به یکی از ولسوالیهای قندهار بود، به قتل میرسانند. هر چند که به گفتهی ملکه، چند بار پیش از آن طالبان برادرش را تهدید کرده بودند که در صورت ادامهی کارش و رساندن مواد غذایی به این ولسوالی توسط موتر باربریاش، او را خواهند کشت؛ اما مصطفا چون نیاز داشت، به تهدید طالبان اهمیت نداده بود و همچنان بنا به قراردادی که با یکی از عمده فروشیهای کابل داشت، مجبور بود که هفتهی یکبار مواد غذاییای را که آن مرد عمدهفروش برای او میداد، به مرکز ولسوالی برساند.
از زبان ملکه میشنوم که مصطفا به خاطر این که به دست طالبان نیفتد و بتواند مواد غذایی را که محمولهاش بوده به سلامت به مرکز ولسوالی برساند، احتیاط کرده و با پرسوجوی بسیار، دل به راه میزد و حرکت میکرد.
ملکه میگوید: «یادم است آخرین باری که مصطفا حرکت کرد، نگرانی در چهرهاش موج میزد؛ اما من خواستم به او دلداری بدهم و گفتم که بردار برو و بخیر بیا تا هفتهی بعد برایت برویم خواستگاری و دامادیات را ببینیم.»
اما مصطفا رفت و دیگر بر نگشت. از مصطفا، چند تکه پارچه لباس به ملکه و خانوادهاش رسید که مصطفایی در آن لباسها نبود. طالبان، مصطفا و کلینرش را در مسیر کندهار-کابل، توقف داده بودند؛ مصطفا را تکه تکه کرده داخل بوجی گذاشته بودند و سط شاهراه؛ اما از کلینر و موترش خبری نبود.
ملکه میگوید: «داغ دیدن دامادی برادرم و رفتن به دانشگاه به دلم ماند و این طالبان نمیدانم با کشتن برادرم که یک غریبکار بود، چه سودی بردند به جز این که زندگی ما را با این کار شان سیاه ساختند و سرنوشت مان را تغییر دادند.»
ملکه حالا جای برادرش آستین بالا زده است و تا مصارف خانواده و تحصیل خواهر و برادر کوچکش را با پختن نان به کارمندان یک ادارهی خصوصی در کابل، فراهم کند تا آروزیی که او نتوانست به آن برسد را، خواهر و برادر کوچکش برآورده کنند.
پینوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصههای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی طالبان در افغانستان گذرانده اند و خاطرات شان را با روزنامهی صبح کابل شریک کرده اند. خاطرات تان را از طریق ایمیل و یا صفحهی فیسبوک روزنامهی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات تان استیم.