«آبه میرزا» با رفتن طالبان دوباره زنده شد

ساره ترگان
«آبه میرزا» با رفتن طالبان دوباره زنده شد

در جبهه‌های نبرد میان طالبان و نیروهای مردمی در کابل، آخرین گلوله‌ها نیز داشتند از تفنگ‌ها شلیک می‌شدند و در سرتاسر کشور خبر سقوط طالبان پیچیده بود و همه مردم کشور خوشحالی وصف‌ناشدنی‌ای را تجربه می‌کردند. بالاخره مردم داشتند از زیر سلطه‌ی حکومت سیاه طالبان نجات می‌یافتند و این بهترین خبری بود که آن روزها مردم افغانستان پس از چند سال حکومت طالبان می‌توانستند، بشنوند.

در قریه‌ی ما هم بعدازظهر یک روز بهاری به خوبی می‌توانستی هیاهو و نشاط خاصی را در بین اهالی قریه ببینی. دو قومندان طالب و چند سربازشان تمام مهمات و سلاح‌های خود را از خانه‌های غصب شده‌ی قریه بیرون کشیده بودند و این تجهیزات را بر موترهای جیپ بالا می‌کردند، تا هر چه زودتر قریه‌ی‌‌مان را ترک کنند.

همه‌ی ما در آن عصر در دل‌هامان لحظه شماری می‌کردیم تا طالبان قریه و ولسوالی‌مان را هر چه زودتر ترک کنند؛ اما انگار دل آن‌ها به رفتن نبود و در میدان قریه هنوز حضور داشتند. مردان قریه در مقابل مسجد جمع شده بودند و تصمیم داشتند که فردای آن روز به سمت ولسوالی بروند تا مشخص کنند که طالبان چه کار خواهند کرد و چه تصمیمی دارند آیا قریه را ترک می‌کنند یا بر علیه دولت می‌جنگند؛ اما نیمه شب بود که طالبان قریه‌ی ما را به سمت اجرستان یا همان دایه ترک کردند.

صبح فردا، در قریه‌ی‌مان جشنی برپا شده بود. پیر و جوان، مرد و زن و کودک، همه لبخند می‌زدند و شاد بودند. شماری از دختران هم در کناری ایستاده بودند و بازی فوتبال را تماشا می‌کردند. جمعی از مردان  در زمین فوتبال بازی می‌کردند. آنان فوتبال بازی می‌کردند؛ همان بازی فوتبال که اگر طالبان بودند آن‌ها را به خاطر آن شلاق می‌زدند. طالبان عقیده داشتند که بازی فوتبال فرهنگ خارجی‌ها است و این بازی آدم را کافر می‌کند و به هیچ کسی اجازه نمی‌دادند که در زمان حکومت‌شان  فوتبال بازی کنند. بازی آن روزهای مردها و پسران قریه‌ی‌مان پرتاب سنگ بود و بس و من آن روزها دلم خیلی به حال مردهای قریه می‌سوخت که دیگر نمی‌توانستند مثل سابق شاد باشند.

دسته‌ی دیگری از مردان آتش به راه انداخته بودند و زنان دیگ‌های نذری را برپا کرده بودند.

همه شاد بودند و من از همه‌ی آن‌ها شادتر.

چند دختر جوان، دور پیرزنی را گرفته بودند و صدای زیبای آن پیرزن تمام فضا را گرفته بود و دختران جوان هم داشتند کف می‌زدند و با پیرزن بیت‌های آهنگ را همصدایی می‌کردند. این پیرزن نامش «آبه میرزا» بود. در قریه‌ی ما از این زن و صدایش همیشه حرف‌ها و قصه‌های زیادی بود و از صدای زیبای او با نام آواز طلایی اسم می‌بردند؛ اما آبه میرزا همین که طالبان به قریه‌ی‌مان آمده بود ناگهان ناپدید شد و خیلی وقت بود که هیچ کسی از این پیرزن مهربان و خوش‌صدا خبری نداشت. همه مردها و زنان قریه دل‌شان برای خودش و صدایش تنگ شده بود.

این پیرزن از دست طالبان فرار کرده بود و بعدها که دیگر طالبان تمام قریه‌ی‌مان را گرفته بودند از شماری از زنان قوم‌مان و مردهای قریه شنیده بودیم که آبه میرزا آوازخان معروف ولسوالی‌مان کشته شده و همه خیلی غمگین بودیم.

آن روز که دیگر فردایش طالبان ابتدا در قریه‌ی ما نبود و همه شاد بودیم و می‌خواستیم آواز بخوانیم؛ اما در شادی مردمان قریه‌ی ما یک صدا جایش خالی بود و آن صدا، صدای همان پیرزن مهربان بود.

از دیدن آبه میرزا، همه مردمان آن روستا خوشحال شده بودیم و با رفتن آن گروه دوباره آبه میرزا زنده شده بود و با زنده شدن او تمام زنان و مردان قریه‌مان زنده شده بودند و بعد از آن با صدای آبه میرزا زندگی همیشه برای‌مان جریان داشت.

پی‌نوشت: تمام مطالب درج شده در این ستون، خاطرات روایت شده توسط مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی حکومت طالبان در افغانستان گذرانده‌اند و آن‌ها را با روزنامه‌ی صبح کابل به اشتراک گذاشته‌اند. خاطرات خود را با ما شریک کنید. روزنامه‌ی صبح کابل متعهد به حفظ هویت و نشر خاطرات‌تان است.