وقتی انسان خود را بدون سرزمین بداند و گمشدهی بیش در نقشهی جغرافیایی نباشد، اینگونه خود را مییابد؛ نقطهای در کاغذی سفید که دستی میآید و مچالهاش میکند. همینجا است که ترس در دلاش خانه میکند. ترس از نبودن، ترس از حقارت، ترس از کوچک شدن در برابر خودش و آمدن دلهرهای به دلاش از نداشتن جایی در این جغرافیا که متعلق به خودش باشد. همینجا است که مهاجرت شروع، همهی این ترسها میشود؛ اما فقط یک مهاجر میتواند این ترسها را به جان بخرد تا به وضعیتی مناسب که در ذهناش آن را تصور میکند، برسد.
مهاجر بودن از کجا شروع میشود و مهاجر کی است؟ آیا مهاجرت پایان دردها است یا شروعی برای دردهای ویرانگر و اسفناکتر دیگر؟ وقتی در سرزمینی بهدنیا میآیی که نام دیگرش جنگ است، همین که پا به فرار نگذاری، خودش جسارت میخواهد یا متعلق به جغرافیایی باشی که اهالیاش را از خود رانده و به آن سوی مرزها دوانده است، میتوانی حس مالکیت داشته باشی؟ درد یک مهاجر ، یک درد عینی است و هیچکسی نمیتواند به اندازهی یک مهاجر روایت غمانگیزی از زندگی داشته باشد. من با مهاجرت پدرم به آن سوی مرز، یک مهاجر به دنیا آمدم. مهاجری که تا آن سالهای جوانی، معنی وطن یا (سرزمین مادری) برایم کلمهی ناآشنا بود. آنقدر که اولین بار از آن جوان خشمگین و قلدر ایرانی شنیدم که گفت: « افغانی کثیف؛ برو گمشو و برگرد کشورت.» چنان خودم را کوچک یافتم که همانند همان نقطه در کاغذ سفید و با چشمهای پف کرده از گریستن، به خانه برگشتم و همان شب این سوال تا الان در ذهنم نقش بسته و تا الان اذیتم میکند.
ما انسانها با مرزها خود را از همدیگر جدا میکنیم یا مرزها واقعن همینقدر بر ما حکمرانی میکنند؟ هر مهاجری روزی برمیگردد به سرزمین خود یا جهان ما را قورت میدهد در همین سرگردانی مهاجرت، بدون شک برای هر یک از ما افغانستانیها که نداشتن سرزمین مادری، موضوع نهچندان مهم است و مهاجربودن یا شدن، چندان فرقی به حالمان ندارد. واضح است که ایران و پاکستان دو کشور آن سوی مرزهای سیاسیمان، جغرافیای نزدیک و قابل دسترستری بوده است تا از جنگ بگریزیم و خودمان را دچار دردها، تحقیر شدنها، زخمزبانها و دردهای بیشتری کنیم. منِ مهاجر، با شکی بزرگ روبهرو استم. کاش، میماندیم تا در جنگ بزرگ شویم و قربانی حماقت اسلحهی پدرانمان میشدیم یا در فقر هویتی رشد میکردیم و تبدیل به خود درد میشدیم.
مهاجرت، چاقوی دو لبه است. نوشتن از مهاجرت، بازگویی روایتهایی از سر گذشتهای است که خیلی از ما افغانستانیها با این که درد این چاقو به استخوانهایمان رسیده است، هنوز لب به دندان گزیدهایم و آن چنان داریم به خود قوت قلب میدهیم که انگار نه انگار آب از آب تکان خورده باشد و میلیونهامان که آن سوی مرز داریم بدون بوی باروت و خون نفس میکشیم، انسانهای خوشبختی استیم.
من یک «مهاجرم» و حالا که میدانم سرزمینام کجاست، باید بدانم که چرا «مهاجر» پا به جهان گذاشتهام تا به مهاجرت نسل خود پایان دهم. باید وقت بگذارم برای خودم و سرزمینی که خودم را متعلق به آن میدانم. باید از مهاجرت بنویسم تا از این کلمه پرده بردارم و بگذارم، جهان با خبر شود که از مهاجرت و مهاجر شدن ما افغانستانیها، این میزبانان نامهربان انسانیت چه سوءاستفادهها نکردهاند و کمی انگشت حیرت به دهان بگیرند. سکوت کردن من مهاجر؛ یعنی مرگ در تنهایی. هر یک از ما، باید از خودمان بنویسیم. از مهاجر؛ این صفت ناخواستهای که ما افغانستانیها، داریم سالیان طولانی با خود در جهان یدک میکشیم؛ بدون اینکه جهان حتا خراشهای نامحسوس مهاجرت را بر صورتمان دیده باشد. این ستون شروع فریادهای رسایی است که باید شنیده شود. باید نوشته شود. باید خوانده شود.
حال که ما بیش از هفت میلیون مهاجر در سراسر جهان داریم، باید این موضوع را مهم بدانیم. با جدی گرفتن وضعیت مهاجرین در این ستون، میتوانیم به سمت گفتمان قوی و تاثیرگذار برویم. به امید روزی که هیچ مهاجری در جهان نباشد و مهاجرت آخرین سکانس غمگینی از آدمی باشد و جهان با لبخند جریان پیدا کند.