نویسنده: حسیب سروش
مهاجرت، همیشه با دشواریهای خاص خود بوده است و انسان مهاجر تلخترین لحظات زندگی را خواهد چشید و این را هر کسی که بخواهد پا به مسیر مهاجرت بگذارد از قبل میداند. روایت مهاجرین، روایتهای درد و سردرگمی انسان امروزه است.
مهاجران افغانی هم که در چند سال اخیر از ایران به قصد اروپا مهاجر شدند، روایتهای بیشماری از این دردها و سرگردانیها دارند. اولین مقصد برای این مهاجران بعد از ترک ایران به مقصد اروپا، ترکیه است. این مهاجران بیشتر از مرز «خوی» یا «ماکو» به سمت روستاهای مرزی ترکیه برده میشوند. این مهاجران باید از این روستاها خود را به شهر وان برسانند؛ شهری که همیشه برای مهاجران ترس و وحشت به همراه دارد.
در این شهر، خیلی از مهاجران افغان هستند که سالهای زیادی را گرفتار شدند و هیچ راهی را جز صبر ندارند. این مهاجران در شهر وان در باتلاقی گیر ماندهاند که نه راه پیش دارند و نه راه پس. تنها امیدواریای که میتوانند داشته باشند این است که پروندهی مهاجرتشان هر چه زودتر از سوی سازمان ملل بررسی شود و بتوانند از این شهر نفرینشده رهایی یابند.
در این شهر، عبدالرازق از قدیمیترین مهاجران افغان به حساب میآید. او بیشتر از ده سال است که در شهر وان خود را پرندهای در قفس حس میکند؛ اما گذر زمان عبدالرازق را به محیط خُو داده است و او چند سالی میشود که مشکلات مالیشان او را ناچار به این کرده است که برای ادامهی زندگی خود در این شهر نفرین شده با قاچاقبران انسان همکاری کند و آن مهاجرین افغانی را که به این شهر میآیند به قاچاقبران معرفی میکند و به خاطر همین فراهم کردن سهولتها، کمیشن خود را هم از قاچاقبران و هم از مهاجران میگیرد.
در این شهر خاکستری و پردود که بیشباهت به مناطقی از تهران نیست، کوچهای هست به نام «کوچه چتریها»، که سر به آسمان برگردانی، رنگارنگی چترهای آویزان میان دو دیوار، دلت را پر از آرزوهایی میکند که انگار در دل تکتک مسافران خیمه زده است. کوچهای که از سر تا تهش میگویند پر است از مسافران و قاچاقبرهایشان تا روز را به شب برسانند.
عبدالرزاق، حالا دیگر فراموش کرده است که روزگاری خانواده داشته است و در کنار خانوادهاش با آن که در وطنش همیشه جنگ بوده، لحظات خوش و پر از شادی نیز داشته است. او دیگر به هیچ کسی نمیتواند فکر کند و حتا اعضای خانوادهاش برای او دیگر یک خاطره نیز نمیتوانند باشند. عبدالرزاق همهی آنهایی که دوستشان داشت و دوستش داشتند را به فراموشی سپرده است. خودش این جمله را بارها پیش خودش هر روز برای چند مرتبه تکرار میکند. « آدم که مسافر شد دیگر خانهاش بر دوشش است.»
این مرد میان سال که از اهالی تخار است، سالها پیش که جوان بود با آرزوها و رویاهای زیادی خانوادهی پنج نفری خودش را در تخار رها کرد تا بتواند با رسیدن به اروپا، فردای خودش و فرزندانش را تضمین کند. عبدالرزاق برایم میگوید: «اگر میدانستم که اینگونه اسیر و خانهبهدوش در ملک غریب میشوم، هرگز از وطنم یک قدم هم دور نمیشدم. وطن جان است و وطن که نداشته باشی هیچ جایی نمیتوانی نفس بکشی و زنده بمانی. من حالا شدم مرد بیوطنی که در باتلاقی دست و پا میزنم و خودم هم خوب میدانم که این دست و پا زدنم بیهوده است و بیشتر من را در خود فرو میبرد.»
عبدالرزاق، مهاجر افغانیای است که حالا بیشترین قاچاقبران شهر وان او را میشناسند و حتا آن عده از مردمانی که این مسیر را چند بار رفتند و آمدند، ماما عبدالرزاق را خوب میشناسند و او را معتمد همه مهاجران میدانند؛ اما خود عبدالرزاق طور دیگری به این کار خود باور دارد و میگوید که این سالهای درد و دوری از او آدم سنگدلی ساخته است که برایش مهم نیست کدام هموطنش پول قاچاقبر دارد یا نه. «هر مهاجری که بیاید اگر پول زیادتر بدهد با قاچاقبری رخ میکنم که از راه بهتر و بدون پیادهروی ببرد و اگر هم پول کمتری با نوچههای قاچاقبران رُخشان میکنم و معلوم است از راه دورتری و سختتری میبرند. برای من پول این همشهریها مهم است و اگر سودی برای من نداشته باشند، دیگر مهم نیست که از کدام راه میروند و با کدام قاچاقبر میروند یا همینجا میمانند تا بمیرند.» این جملات عبدالرزاق، نشان میدهد که مهاجرت با آدمی چهها که نمیتواند بکند.