کمپ‌های اندونیزی، زندانی برای مهاجران افغانستان

صبح کابل
کمپ‌های اندونیزی، زندانی برای مهاجران افغانستان

نویسنده: احمد سیر هجران

 ۲۶ سال قبل در یکی از شهرهای ایران تولد می‌شود. از همان آغاز حس ناشی از مهاجرت را حس می‌کند. برای این که پدرش شهروند افغانستان است و مادرش ایرانی، هیچ وقت صاحب مدرک شناسایی در ایران نمی‌شود.

از درون کوچه از هم‌بازی‌هایش گرفته تا مکتب و همکلاسی‌هایش وقتی می‌فهمند، پدر شبانه افغانستانی است، به هر نحوی که شده وی را اذیت می‌کنند. از همان کودکی  با درد مهاجرت آشنا و با آن کلان می‌شود با آن که از هر سویی تحقیر می‌شود؛ اما در درس و کلاسش هیچ وقت کم نمی‌آورد. همیشه نمره‌های بالا را از آن خود می‌کند. چشمان شبانه خود گویای این راز است که چگونه بیش از دو دهه این درد را  با خود یدک کشیده است. وی با تلاش  و درس خواندن شبانه‌روزی به یکی از دانشگاه‌های دولتی ایران در بخش علوم انسانی راه پیدا می‌کند و درس می‌خواند و صاحب لیسانس می‌شود.

هر چه تلاش می‌کند تا درس‌هایش را در مقطع بالا ادامه بدهد، متأسفانه به دلیل بالا بودن شهریه‌ی دانشجویی به آرزویش نمی‌رسد. اوایل تابستان ۲۰۱۵ وقتی که سیل مهاجرین به سوی اروپا سرازیر می‌شود، شبانه  فامیلش را  راضی می‌کند که به صورت قاچاق به سوی ترکیه برود.

این سفر از کوچه‌ای در گلشهر مشهد شروع می‌شود و هنوز به خود پایانی نداده است. شبانه هنگام عبور از مرز ایران به سوی ترکیه، توسط نیروهای مرزی ایران دستگر می‌شود و بعد از چند روز به  شهرک مرزی اسلام قلعه‌ی هرات رد مرز می‌شود. چند روزی را در بر می‌گیرد تا برای اولین بار توسط دوست پدرش صاحب تذکره می‌شود و به گفته‌ی شبانه اولین بار است که راحت می‌شود و حس می‌کند به جایی تعلق دارد؛ اما برای او ماندن در افغانستان و ادامه‌ی زندگی در میان جنگ و انتحار سخت است. از کابل و قندهار چندین بار کوشش می‌کند که ویزای ایران را بگیرد؛ هر بار به خاطر این که مجرد است و دختر، جواب منفی می‌گیرد. به خودش جرأت نمی‌دهد که دوباره به شکل قاجاق به ایران برود. قاچاقبران وی را راهی هند می‌کنند و مدتی  بعد  سر از اندونیزی در می‌آورد؛ کشوری هزاران مهاجر در آن با رویایی رسیدن به کشور سومی پناه برده‌اند. شبانه بارها از خودش پرسیده است که چطور شده است به این جا رسیده و اگر به اندونیزی برسم تمام مشکلاتم حل می‌شود و کلید پایان دادن به مهاجرت همین جاست.

ولی اینجا تازه شروع مشکلات است. شبانه  به یکی از کمپ‌های مهاجران در حومه‌ی شهر جاکارتا به نام کالدریس می‌رود؛ جایی که به گفته‌ی مهاجران کمپ است؛ اما در اصل خطرناک‌ترین زندانیان و قاچاقبران مواد مخدر  آن جا در بند استند. مهاجران از هر کشوری که استند زن و مرد و بچه‌های خردسال همگی به شکل دسته‌جمعی در سالن‌های عمومی جا داده می‌شوند و در هوای  ۳۵ درجه به جز چند دانه پکه‌ی سقفی از کولر و دیگر وسایل سردکننده خبری نیست. چند مدت بعد به خاطر ازداحام زیاد مهاجران شبانه را  به جزیره‌ی بالی در یکی از کمپ‌های دیگر منتقل می‌کنند. این‌جا وضعیت بدتر از کمپ اولی است. رییس کمپ این‌جا حکم ریس جمهوری را دارد. اگر رییس نباشد بقیه محافظان کمپ  هر کاری که دل‌شان بخواهد، انجام می‌دهند. شبانه، بارها تلاش می‌کند تا با پرداخت پول از این مخمصه خود را نجات بدهد؛ اما هر بار با جواب منفی رییس کمپ روبه‌رو می‌شود و هر بار در بدل رهایی‌اش پیشنهاد رابطه‌ی جنسی را از سوی رییس کمپ دریافت می‌کند. در غیر آن صورت باید سه سال را درون کمپ سپری کند.

 شبانه این لحظات را بدترین دوره‌ی زندگی‌اش می‌داند؛ بدترین روزهایی که هم درد مهاجرت را با خود حمل می‌کند و هم بدرفتاری‌های مسؤولین کمپ پناهجویان را که بیش از هر چیزی او را اذیت می‌کند و هنوز بیش از چهار سال می‌شود که در این کمپ مهاجرت را زندگی کرده است و با این همه هنوز امیدوار است تا روزی از این زندان رهایی یابد و حد اقل نفس راحت بکشد؛ آن هم در کشوری دیگر به جز از افغانستان و اندونیزی.