نویسنده: احمد سیر هجران
مهاجرت چندین بُعد دارد و یکی از ابعاد مهاجرت این است که فرد مهاجر باید خود را با فرهنگ کشور میزبان عیار کند و این برای خیلی از مردم افغانستان که در کشورهای دیگر مهاجر میشوند، سخت تمام میشود؛ زیرا باید فرد مهاجر به زودترین فرصت خود را با شرایط اجتماعی و فرهنگی جامعهی میزبان منطبق کند تا بتواند در جامعهی میزبام مدغم شود و به زندگی ادامه بدهد.
متأسفانه مهاجران افغانستانیای که قصد مهاجرت به استرالیا را داشتند، در نیمهی راه و بسته شدن مرزهای استرالیا به روی مهاجران مجبور شدند که در کشورهای چون اندونیزی و مالزی متوقف شوند و از ادامهی راه باز بمانند و فرهنگ جوامع کشورهای آسیای شرقی با کشوری همچون افغانستان از اختلافات زیادی برخوردار استند؛ به همین خاطر مهاجران افغانستان با مشکلاتی زیادی در این کشورها روبهرو استند و این خود چالشی بزرگ فراروی مهاجرت به استرالیا است.
روایت سهراب، یکی از هزاران روایتی است که مهاجران افغانستان در کشورهایی همچون اندونیزی و مالزی به خاطر جَبر جغرافیایی و فرهنگی با آن روبهرو استند.
سهراب، باشنده یکی از ولایتهای غربی افغانستان است. وی نزدیک به هفت سال میشود در اندونیزی بهعنوان پناهنده زندگی میکند. در شروع ۳۰سالگیاش افغانستان را به دلیل این که برادرش در اردوی ملی سرباز بود و طالبان تهدید کرده بودند ترک میکند. اوایل سال ۲۰۱۲ به شکل قاچاق با پاسپورت جعلی پاکستانی به اندونیزی میآید.
سهراب بنابر نابلدی و نداشتن اسناد هویت افغانستان، با به دست داشتن پاسپورت پاکستانی در ادارهی سازمان ملل به نام مهاجر پاکستانی ثبت میشود. با قبول هر گونه مشکلات در اینجا بدون سرنوشت ماندگار میشود.
این مهاجر افغانستانی اوایل با فروش جلیقههای نجات، چرخ زندگی را میچرخاند. وی با فروش جلیقه و دلالی برای مهاجران تازه وارد که قصد رفتن به استرالیا را دارند، یک مقدار پول به دست میآورد تا این که مرز آبی استرالیا به روی مهاجران مسدود میشود و زندگی برای سهراب بدتر از قبل میشود. بارها به کمپهای مهاجران مراجعه میکند؛ اما جایی برای سهراب نیست.
خانوادهی سهراب به دلیل ناتوانی مالی نمیتوانند دستش را بگیرند و یاریاش کند. گاهی میشود برای دو وقت غذا روز مکمل را بهعنوان ظرفشوی و صفاکار در هوتلها بدون کدام مزد کار میکند و شبها را در پارکینگ موترهای باری به صبح میرساند. راه برگشت به کشور را هم ندارد؛ کشوری که هر روز سرخط خبرهایش جنگ و انفجار است. بعد از مدتی با پا در میانی دوستش با خانمی میانسالی از سنگاپور آشنا میشود.
اوایل برای نگهداری از خانهی این خانم با مزد کمی استخدام میشود؛ جایی که بهتر از ظرفشویی و صفا کاری در هوتلهاست. حداقل شبها جایی مشخص برای خواب راحت دارد و میتواند با کار کم اندکی راحتی داشته باشد؛ اما این خوشخیالی زودگذر است و سهراب باید به خواستهای کارفرمایش تن دهد.
صاحبخانه، وی را متهم به دزدی از خانهاش میکند. کاری که سهراب در زندگیاش نکرده است. حیران میماند که چهکار کند؟ رفتن به زندان را قبول کند یا تن به خواست این زن بدهد؟
زن سنگاپوری در بدل شکایت نکردن نزد پولیس، تقاضای رابطهی جنسی از سهراب میکند. کاری که پسان سهراب میفهمد اصلن برای همین کار استخدام شده بود. اگر تقاضای این خانم را قبول نمیکرد باید باقی عمرش را درون زندانهای اندونیزی میگذراند. سهراب از این که در این سن تشکیل خانواده بدهد و زندگی آبرومندی داشته باشد، تن به تقاضای این کار میدهد و ناچار میشود این معامله را انجام بدهد تا غذا و جای بودوباش را از دست ندهد. چند بار خواسته فرار کند؛ اما هر بار با تهدید زن سنگاپوری مواجه میشود که در صورت فرار فلمهایش را در اختیار پولیس قرار میدهد که گره کار برایش محکمتر از قبل میشود. سهرابی که به امید زندگی بهتر و یاریکنندهی فردای فامیلش اینجا آمده بود، به یک بردهی تمامعیار جنسی تبدیل میشود و درون جهنمی به نام مهاجرت گیر میکند. این او حالا مانده ایت که تن به دهد به این تنفروشی و آیندهاش را سه وقت نان و جای خوابی ببیند که در بدل معاملهی جنسی به او داده میشود.