نویسنده: علی اصغر حسینی
امروز ورکشاپ بازیگریمان شروع میشد؛ با هشت تا از بچههای گروه که یک سالی میشود با هم تمرین میکنیم، این ورکشاپ را ثبتنام کرده بودیم. جلوِ سالن تئاترشهر منتظر همدیگر ماندیم تا با هم وارد سالن قشقایی تئاترشهر شویم. بیشتر شرکتکنندگان وارد سالن شده بودند ما هی دستدست میکردیم، در نهایت وارد سالن شدیم و یک ردیف پس تر از بقیه روی صندلی تماشاگرها نشستیم.
به جز ما هشت نفر، بیست نفر دیگر هم در این ورکشاپ شرکت کرده بودند.
کارگردان و مترجمش وارد سالن شدند، از ما خواستند که لباس مناسب تمرینمان را بپوشیم و روی صحنه بیاییم. کارگردان در همین هنگام با دستیارش حرف میزد و من از شنیدن زبان شیرین ایتالیایی لذت میبردم.
دور تا دور صحنه به حالت دایره ایستادیم، مترجم و دستیار کارگردان از طرف خودش و کارگردان گفت: «خوش آمدید، تشکر از این که آمدید، خیلی خوشحال استیم از این که چند روز را باهم سپری خواهیم کرد، برای این که بیشتر با هم آشنا بشیم یکییکی هر کسی که آماده است بیاد وسط، خودش رو معرفی کنه، بگه امروز صبح چه کارهایی کردین و از چه مسیری خودتون رو به سالن رسوندین.»
یکی دو نفر خودشان را معرفی کردند، از بچههای ما کسی رغبت به این کار نداشت، نفر قبل معرفیش تمام شد، همه دست زدند، این بار من رفتم.
«علیاصغر حسینیام، خانهمان شهر ری، باقرشهر است، امروز که شنبه و اول هفته است مادرم قصد داشت به خانهی برادرم برود؛ او برای کمک و نگهداری بچههای برادرم که چند هفتهای میشه به دنیا آمدند به خانهیشان میرود و آخر هفتهها به خانهی خودمان برمیگردد. امروز صبح از من خواست که تا خانهی برادرم با او بروم، وسایلش را گرفتم، یکی از خیابانهای اصلی شهر را که طولانی هم بود از اول تا آخرش پیاده رفتیم، به جادهی اصلی رسیدیم، برای عبور از آن، از پل عابر که پله برقی داشت استفاده کردیم، مادر چادرش را جمع کرده بود، انگار داشت به نبردی میرفت.
به مقصد رسیدیم، زنگ در خانه را زدم، زن داداشم آیفون را برداشت، وقتی صدای مرا شنید، تعارف کرد داخل بیایم، گفتم نه، گفت داری میری سرکار، گفتم نه میرم سر کلاس. گفت: آهان امروز کلاس داری، گفتم این هفته کلا سر تمرین استم، گفت: پس این هفته کلا سر کار نمیری، گفتم آره و خداحافظی کردیم. به ایستگاه رفتم و سوار مینیبوس مترو شدم، بلیت مترو را از کیفم درآوردم و کرایهی مینیبوس را حساب کردم. مثل همیشه سوار مترو شدم، ایستگاه تئاترشهر پیدا شدم، با بچهها آمدیم داخل سالن و مابقی ماجراها.»]
در یکی از تمرینها، از ما خواستند به دو گروه، یک دسته آدمهای قشر مرفه و یک دسته آدمهای قشر فقیر و کارگر تقسیم شویم، من تصمیم گرفتم داخل دستهی آدمهای مرفه باشم، بچههای گروه خودمان کمتر وارد این قشر شدند. کارگردان گفت: «تصور کنید ما سوار یک کشتی بزرگ به نام تایتانیک استیم، افراد فقیر در طبقهی پایین و افراد ثروتمند در طبقهی بالا استند، حالا افراد فقیر داخل این مربعها بشینند و افراد ثروتمند در میان مربعها قدم بزنند.»
من و دوستم شروع کردیم به قدم زدن، سیگار کشیدن و نگاه کردن به دریا، در مسیر هر آدم ثروتمندی دیگری را میدیدیم، سلام و به خانمهای ثروتمند هم ادای احترام میکردیم، زیرچشمی همهی دخترها و زنها را هم دید میزدیم، در مورد این که روی چه کارهایی بهتر است سرمایهگذاری کنیم صحبت میکردیم و در مورد مراسم پیش رو، کلیسا و …
در روزهای بعد، متن نمایش که مجموعهای از تکگوییهای افراد مختلف بود بین بازیگرها تقسیم شد؛ بازیگرها در انتخاب متن و تغییر آن دخیل بودند. متن من مربوط به یک مهاجر بود که خودش را تا مرز ترکیه و یونان رسانده بود و برای رد شدن از مرز آبی یونان خودش با چوب قایقی میسازد و خودش را به یونان میرساند، این متن از زبان یک مهاجر نوشته شده بود و واقعی بود؛ اما دارای کاستیهایی بود، برای اجرا نیاز به تغییرات اساسی داشت متن را هر روز دستخوش تغییراتی میکردم که در آخر هم تغییرات من پذیرفته شد، یکی از مشکلاتی که من داشتم متن را دیر حفظ میشدم و این تغییرات به مشکل من اضافه میکرد؛ ولی چون همهی تغییرات را خودم داده بودم، مشکل زیادی نبود.
یکی از بچهها که داخل ورکشاپ تازه باهم دوست شده بودیم میگفت: «علیاصغر وقتی متن را فراموش میکند شروع به بازی کردن میکند تا بتواند متن را به یادش بیاورد.»
روز بازبینی رسید، اجرا کردیم، بیشتر داورها را بچهها میشناختند و حتا خیلیها شاگرد آنها بودند که در آخر کار باهم گپوگفتی کردند. من کسی را نمیشناختم، از جمع کناره گرفتم، رفتم وسایلم را بردارم، یکی دست روی شانهام گذاشت یکی از داورها بود نسبت به بقیه سالخوردهتر، پرسید: «بازیگری رو دوست داری؟» گفتم: «بله دوست دارم.» گفت: «بازیگری رو ادامه میدی؟» به فکر فرو رفتم، گفتم: «تمام سعیمو میکنم ادامهاش بدم.» گفت: «تو میتونی بازیگر خوبی بشی ولی مهم است که ادامه بدی.»