کسی که در مهاجرت زاده می‌شود، مهاجر می‌ماند

مجیب ارژنگ
کسی که در مهاجرت زاده می‌شود، مهاجر می‌ماند

قسمت پایانی

مرتضا پس از این که از بیمارستان به خانه ‌می‌رود، چند هفته‌ای استراحت می‌کند و کوشش می‌کند فکرهایش را جمع و در گوشه‌ای از ذهنش دوباره به زندگی باور پیدا کند.

اما کنار آمدن با زندگی پس از خودکشی و دوام آن به همین سادگی هم نیست؛ انسانی که پس از خودکشی ناکام به زندگی ادامه می‌دهد، باید انگیزه‌ی قوی‌تر و بهتری در مقایسه با گذشته‌اش برای زندگی‌کردن داشته باشد.

اما مرتضا پس از یک ماه و نیمی درگیری با خودش به این نتیجه می‌رسد که باید به زندگی ادامه دهد و شرایط کنونی خودش را در مهاجرت و سختی‌هایی را که ناچار است بابت آن بکشد را طبیعی دانسته و جزو سازوکار زندگی بداند.

او با دشواری‌های زیاد می‌تواند دوباره به زندگی باور پیدا کند و از دوام آن گریزی نداشته باشد.

مرتضا پس از آن را چند وقتی در «یالوا» می‌ماند؛ اما به دلیل این که مدت زیادی را در استانبول بوده است، دوباره به استانبول بر می‌گردد و آن جا با مزدی که از آموزش زبان ترکی به دوست امریکایی‌اش به دست می‌آورد، شب و روز ‌می‌کند و پس از آن نیز در آشپزخانه‌ی یکی از رستورانت‌ها به کار شروع می‌کند.

او پس از هژده سال مهاجرت در ایران و شش سال مهاجرت در ترکیه با این که در افغانستان نبوده است، دوستان افغانستانی زیادی به خود پیدا می‌کند.

هر باری که از افغانستان و نوستالژِی‌های مهاجران افغانستانی در ترکیه می‌شنود، به افغانستان علاقه‌مند می‌شود، تا جایی که خودش پیش‌بینی هم نمی‌توانست که این علاقه و کنج‌کاوی روزی پای او را به افغانستان بکشاند.

اما مرتضا که در مهاجرت زاده شده است و به دلیل تنگ بودن زندگی در ایران باز هم برای نجات خویش به ترکیه مهاجرت کرده است؛ می‌خواهد آزادی بودن در سرزمین خودش را تجربه کند و بتواند روزی بدون داشتن برگه‌ی سازمان بین‌المللی مهاجرت و یا برگه‌ی دیگری در شهر قدم بزند و بتواند روزهایی را زندگی کند که دیگر ترس گرفتاری به دست پولیس و دیپورت شدن در آن جایی نداشته باشد.

دست آخر نزدیک به سه‌ماه پیش مرتضا در یک سفر هوایی از استانبول به کابل می‌آید.

او به میل خود به افغانستان می‌آید، در حالی که خانواده‌اش در ایران زندگی می‌کند. مرتضا سه ماهی کمتر را در کابل می‌ماند؛ اما با تلاش‌هایی که برای یافتن کار داشته است در این مدت نمی‌تواند هیچ کاری برای خود پیدا کند.

او روزها را در اتاق یکی از دوستانش در کابل که در ترکیه با وی آشنا شده بود می‌گذارند و شب‌ها ساعاتی را با دوستش می‌گویند و می‌خندند و گاهی هم از تجربه‌های تلخ و شیرن مهاجرت به هم می‌گویند.

مرتضا می‌گوید: «کابل خیلی خوب است، اگر کار باشه کابل خیلی بهتره.»

اما مرتضا نمی‌تواند بیشتر از سه ماه را در کابل دوام بیاورد. دست آخر مرتضا با جهانی از دردسر برای رفتن به ایران ویزا می‌زند و نزدیک به یک هفته‌ای می‌شود که در شهر قم ایران کنار خانواده‌اش به سر می‌برد.

دیروز بود که به مرتضا پیام دادم و پس از احو‌ال‌پرسی از زندگی تازه‌اش در ایران پرسیدم. او بدون این که به حرف‌هایم توجه آن‌چنانی کرده باشد، گفت که می‌خواهم بروم ترکیه و دنبال اینم که بتوانم ویزای ترکیه را بگیرم.

این در حالی است که مرتضا پس از شش سال و اندی به آغوش خانواده‌اش برگشته است.

اما من با لجاجت باز هم خواستم دلیل این که حالا باز می‌خواهد ایران را ترک کند و دوباره به ترکیه برود چیست.

در پاسخم کوتاه جواب داد که ایران جای کهن‌سالان است و زمانی که خواستم بیشتر از او بشنوم برایم گفت که خودت شرایط زندگی در ایران را می‌دانی و همین‌طور مهاجر بودن در ایران را؛ برای همین نمی‌توانم در ایران دوام بیاورم.‌

این روایت کوتاهی از زندگی مرتضا مهاجر افغانستانی است که در مهاجرت زاده شده و در مهاجرت رشد کرده و زمانی که به افغانستان که گویا کشور پدری‌اش است آمد، نیز یک مهاجر بود و پس از یک مهاجرت کوتاه‌مدت به ایران مهاجرت کرد و حالا می‌خواهد دوباره به ترکیه مهاجرت کند.

شخصی که در مهاجرت زاده شده و در مهاجرت زندگی کرده و در مهاجرت خواهد مرد.

این تنها داستان زندگی مرتضا نیست؛ بدون شک افغانستان از این مرتضا‌ها زیاد دارد که بود و نبود شان برای هیچ کسی در هیچ جای جهان مهم نیست.