در دنیای مهاجرت باید هر لحظه آماده‌ی کار بود

مجیب ارژنگ
در دنیای مهاجرت باید هر لحظه آماده‌ی کار بود

تازه سه روزی می‌شد که به ترکیه رسیده بودم. هنوز خستگی راه در بدنم زندگی می‌کرد. روی مبل دراز کشیده بودم و با گوشی‌ام کلنجار می‌رفتم. یک‌بار یکی از بچه‌های همخانه‌ام، وارد اتاقی شد که من در آن بودم. گفت: «کار نمیری؟»  پاسخم منفی بود. چون آن وقت برای چند روزی جیب پولی‌ام را داشتم و از سویی هم خستگی‌ای که از راه قاچاق در بدنم مانده بود، باعث می‌شد به کار فکر نکنم. یک دقیقه‌ای نگذشته بود که دوباره وارد اتاقم شد. با همان حالت پرسشی عجیب گفت: «کار نمیری؟» این بار بدون ‌آن که برای شنیدن حرف من انتظار بکشد، گفت: «یک ساعت کار است، هشتاد لیر میته.» باز هم در پاسخش گفتم که من خسته‌ام تو خودت برو. با ناامیدی برایم گفت: «دو نفر کار داره، یک نفر نمیشه، بیا یک ساعت است، زود خلاص میشه، هشتاد لیر میته.»

در آن لحظه در چهره‌ی این پسر همخانه‌ام تنها می شد نیاز شدیدش را به پول خواند. دیدم برایم حق انتخاب باقی نمانده است و برای خاطر این پسر همخانه‌ام، هم که شده باید بروم سر کار. دوتایی رفتیم به سمت کاری که نمی‌فهمیدم چیست. بی‌خبر از این که کامیونی است به درازی بیست متر که پر است از بسته‌های چهل‌کیلویی و شصت‌کیلویی فلزی که درون کارتن بسته بندی شده بود. محتوای درونش را دقیق نمی‌فهمیدم. ما باید این بسته‌ها را از کامیون پایین آورده و درون انبار می‌چیدیم. در شروع با انرژی بودم، و به راحتی بسته‌ها را از کامیون پایین آورده به درون انبار می‌بردم. نیم ساعتی از کار کردن ما نگذشته بود. از بس که عرق از سر و رویم سرازیر شده بود، دسته‌های عیکنم از گوش هایم پایین آمده و عینکم زمین افتاد و شیشه‌اش شکست.

بییست دقیقه‌ای نگذشته بود که انرژی‌ام به کلی تحلیل رفت. بسته‌ها آن قدر زیاد بود که حالا باید به ارتفاع دو متری آن‌ها را بلند می‌کردم و روی هم می‌چیدم. از فرط خستگی تعادلم را از دست داده بودم. هنگامی که یکی از همین بسته‌های شصت‌کیلویی را که مساحت آن دو متر در هفتاد سانتی متر بود، روی شانه‌ام گذاشته بودم و با دو دستم از اطراف آن محکم گرفته بودم. ناگهان اندکی به سمت چپ لغزیدم، دستم با سرعت روی گوشه‌ی کناری یکی از بسته‌ها که کمی از میان بسته‌های دگر بیرون زده بود، لغزید. سوزش سختی را در پشت دستم حس کردم؛ اما نمی‌توانستم بسته را زمین بگذارم. بسته را روی ستون بسته‌ها گذاشتم، سپس به دستم نگاه کردم. دیدم پاره و خونی شده است. همین جا بود که مرد ترک داد زد: «چبوک چبوک.» در فاصله‌های کمتر از هر پنج دقیقه این واژه را دو سه بار پی‌هم تکرار می‌کرد؛ اما من چیزی سر در نمی‌آوردم. گاهی با صدای خشم‌گینی همین واژه را تکرار می‌کرد. با ناخوشی از انبار بیرون رفتم، دیدم کامیون تازه از نیم گذشته است. حالا از دست خودم عصبانی بودم، که چرا آمدم سر کار و از سویی هم نمی‌توانستم از کار شانه خالی کنم؛ چون اگر من کار را نیمه تمام می‌گذاشتم، برای پسر همخانه‌ام نیز پولی نمی‌داد. در همین حال صدایی برای بار چندم گوشم را خراشید. باز هم به ترکی می گفت: «چبوک، چبوک.»

من چیزی سر در نمی آوردم. تنها می‌دیدم که چهره‌ی مرد ترک عصبانی و غیر عادی به نظر می‌رسد. پسر همخانه‌ام به آهستگی برایم گوشزد کرد که می‌گوید : «تیز تیز کار کن.» این حرف مثل چاقویی در سرم فرو رفت؛ اما باید چند دقیقه‌ی دگر هم دوام می‌آوردم. در آخر کار هم، مرد ترک زد زیر قولش. و به دو تای مان پنجاه پنجاه لیر داد. پنجاه لیری که برای من صد لیر تمام شد، به اضافه‌ی خستگی و زخم‌های روی بازو و پشت دستم. این صد لیری که گفتم، پولی بود که ناچار شدم برای خرید شیشه‌ی عینکم بپردازم.