نویسنده: بودا
ساعت پنج عصر است. حدود هشتاد و چند نفر مسافر در گودالی نشستهایم و یکی از موتربانهایی که ما را تا اینجا رسانده بود، روی سنگی ایستاده است و به مسافران میگوید که دو ساعت راه را پیادهگردی داریم تا از پاسگاه کرمان بگذریم. میگوید که از این پاسگاه اگر بگذریم، دیگر احتمال این که با دزد روبهرو شویم کم است؛ اما هر شب مسافرانی که از این مسیر میگذرند، حتما با دزدها یا پولیس بر میخورند. به کوه بزرگی اشاره میکند که کنار شاهراه واقع شده است و میگوید که درست زین این کوه پاسگاه پولیس است و ما از پشت کوه پیاده عبور میکنیم و آن طرف کوه موترها میآیند و سوار میشویم. میگوید که اگر دزد باشد، سلاح ندارد، سعی درگیر میشویم و به نسبت این که تعداد ما زیاد است، دزدها نمیتوانند کاری کنند؛ ولی اگر پولیس باشد، سلاح دارد و حتما فیر میکند؛ پس لازم است که مقاومت نکنیم و تا میتوانیم به سمتی بگریزیم که از خیابان اصلی فاصله بگیریم. عزم را جزم کرده ایم و منتظریم که هوا کمی تاریک شود، تا حرکت کنیم.
هوا تاریک شده است. فقط روشنی چرغهای شاهراه دیده میشود و هالهای از روشنی در پهنای کوه که نشان از چراغهای قوی و روشنی پاسگاه میدهد که اطراف پاسگاه را تا قسمتی از فضا روشن نشان میدهد. بی سر و صدا از پشت کوه بالا میرویم و هر کس تا توانسته است جیبهایش را سنگ پر کرده است که اگر با دزد درگیر شویم، از آن استفاده کند.
دقیقا در قسمتی از کوه رسیده ایم که باید کوه را پایین شویم و به کوه کوچکتری بالا شویم که رهنما میگوید، آن طرفش خیابان اصلی است و موترها انتظار مان را میکشند. سایهی چند نفر از بلندی کوه که بالای سر پاسگاه قرار دارد، نزدیک میشود. تا ده پانزده نفر را میشمارم. رهنما صدا میکند که همه با عجله پایین شوند و به کوه مقابل بالا شوند که از بلندی با پرتاب سنگ مانع نزدیک شدن دزدها شویم.
با چهل نفر مسافری که در پهنای کوه منتظر ما را میکشیدند، تعداد مان از صد نفر گذشته است. همه با سرعت، از میانهی کوه پایین میشویم. پشت سر که نگاه میکنم، افرادی که از سر کوه به طرف ما میآمدند هم به سرعت شان افزوده اند. درست در موقعتی که ما کوه دومی را تا نیمه بالا رفته ایم، این افراد از پایین کوه دنبال مان میکنند. رهنما فرمان میدهد که بایستیم و با سنگ دزدها را بزنیم تا برگردند. همه دور میزنند و بعد از چند دقیقه پرتاب سنگ، صدای سه چهار شلیک از پایین به گوش میرسد و صدای فریاد دزدها که انگار به اثر اصابت سنگ زخمی شده اند.
با رهنما کنار هم در قسمتی از کوه پایینتر از همه ایستاده ایم و در تاریکی شب، سیاهیهای متحرکی را که پایین کوه میبینیم با سنگ نشانه میگیریم. صدای رهنما را میشنوم که میگوید: «افغانیای کثافت زدن به چاک.» پشت سرم را نگاه میکنم که هیچ کسی نیست جز رهنما که با گفتن این جمله به سمتی میدود که روشنی چراغها پاسگاه پولیس دیده میشود. من که مسافر قاچاقیام، نمیتوانم دنبال رهنما و سمت پاسگاه پولیس بگریزیم. مستقیم به کوه بالا میشوم و میبینم که صد و چند نفر مسافر مثل رمهی گوسفندی که به سمت آب در حرکت باشد، چنان با سرعت از کوه پایین رفته اند که هالهای از خاک در هوای تاریک بلند شده است.
چند قدمی با سرعت از کوه پایین میروم که پاهایم از بلندی سنگی سر میخورد و چند ملاق را با سرعت با ریگها شناور روی کوه میپیمایم. بیکی که در پشت دارم با اولین ملاق به دستهایم افتاده است و هر باری که سرم قرار است به زمین بخورد، بیکم را مقابل سر و صورتم میگیرم ولی پاهایم که به زمین میخورد، احساس میکنم زانوهایم تکه تکه شده است. به مشکل میتوانم دوباره به پا بایستم و با سرعت از یکی دو نفر جلو بزنم. چند قدمی پایین نرفتهام که دو نفر دنبال لول میخورند و به من میرسند. سه نفره چند ملاق دیگر را به هم میپیچیم تا این که با کمک شاخهی درختی یا علفی که به دستم میآید خودم را جدا میکنم.
از کوه که پایین میشوم، دیگر از چند مسافری که گویا حال شان بدتر از من است، جلو زده ام و در مسیری میدوم که مسافران پیش گرفته اند. بعد از چند قدم دوِش، پایم در گودالی به اندازهی نیممتر بیشتر میافتد که احساس میکنم دل و درونم میتکد. به پایچههایم دست میزنم که خیس است و باور میکنم که حتما گلوله خورده ام؛ اما در گرمای دوش هنوز دردش را احساس نمیکنم. پشت سر نگاه میکنم که دزدها تا بالای کوه رسیده اند و یکی یکی شلیک میکنند.