بی سرنوشتی مهاجرت به اروپا

عبدالرازق اختیاربیگ
بی سرنوشتی مهاجرت به اروپا

علی شش سال قبل افغانستان را به امید قبولی در یکی از کشورهای اروپایی ترک کرد؛ اما اکنون پس از شش سال و چند ماه، نه‌تنها که قبولی خود را نگرفته، که زندگی خیلی دشواری را نیز تحمل می‌کند و هر روز خودش را به خاطر بیهوده سپری شدن شش سال از بهترین دوران زندگی‌اش سرزنش می‌کند.

چند شب پیش به گونه‌ی اتفاقی با علی در فیس‌بوک صحبت کردم. هر چند برایش سخت بود، روزهایی را که در شش سال گذشته داشته، یک بار دیگر مرور کند؛ اما از او خواستم از روزهایی که در سویدن و بالاخره فرانسه بوده، برایم تعریف کند.

علی که حدودا ۲۱ سال سن دارد، زندگی در چند سال گذشته برایش تجارب زیادی داده است. او شش سال پیش با چند تن از هم‌سن و سالان خود دل به دریا می‌زند و به هر نحوی خود را به سویدن می‌رساند.

زمانی که به سویدن می‌رسد، دیگر زندگی آن‌گونه که او در روستاهای خود شنیده بود، نیست؛ او مجبور می‌شود شب‌های گرم تابستان را در کمپ‌های مهاجران با اندک‌ترین امکانات سپری کند.

علی می‌گوید: «هر چه برم مشکل بود، ایی بود که زبان بلد نبودم، حتا دو سه روز دستشویی ره هم پیدا نتانستم. نان و او (آب) ره د وقتش نمی‌یافتیم.»

اما علی می‌گوید که او خیلی خوش‌بخت بوده،؛زیرا سال‌هایی که او به سویدن رفته بود، برخورد دولت سویدن با مهاجران به مراتب بهتر از امروز بود.

علی بیش از پنج سال را در سویدن می‌ماند و در این مدت سه بار از جهت قبولی‌اش حکومت سویدن از وی مصاحبه می‌گیرد. با این که علی پس از هر بار مصاحبه دادن، پیش خود اطمینان حاصل می‌کند که قبول می‌شود؛ اما از بین جمع ده‌نفری‌ای که با علی مصاحبه داده‌اند؛ همه قبول می‌شوند و تنها علی است که بی‌سرنوشت می‌ماند و قرار می‌شود سفری را که برای پشت سرگذاشتن آن ماه‌ها را از مرزی به مرزی پیش رفته است؛ با هواپیما و سرعت بیشتری برگردد؛ قرار است او را فردا به پولیس مرزی سویدن تحویل بدهند که دیپورت شود.

علی که برگشت دوباره در افغانستان را کمتر از مرگ نمی‌پندارد؛ شب‌هنگام از کمپ فرار می‌کند و خودش را به شهر دیگری در سویدن به خانه‌ی یکی از دوستانش می‌رساند. به گفته‌ی خودش، شش ماه تمام را از خانه‌ی دوستش بیرون نمی‌شود تا مبادا آفتابی شده باشد و قابل دید. شش ماه زندان در خانه‌ی دوستش که بدترین دوران زندگی علی را رقم زده است.

شش ماه زندگی پنهان، علی را وادار به سفر دیگری می‌کند؛ فرار از سویدن به قصد فرانسه. او پس از چند روز سفر خودش را به فرانسه می‌رساند؛ به روزهای بدتری که انتظار علی را می‌کشند؛ او که جایی برای رفتن و پنهان‌شدن ندارد، به ارودوگاه پناهجویان در فرانسه پناه می‌برد.

پولیس فرانسه پس از تحقیقات ابتدایی، علی را به یکی از کمپ‌های مهاجران جابه‌جا می‌کند. علی‌ای که تا هنوز بیست‌سالگی‌اش را تکمیل نکرده است، در کمپی جابه‌جا می‌شود که به گفته‌ی خودش دو هفته‌ی تمام را از ترس نمی‌خوابد. «کمپی که ما د اونجه بودیم، دزد خیلی زیاد داشت. روز که از دست گرمی خواب نمی‌برد، شب از ترس ای که دزد نزند، خواب نمی رفتیم. د دوهفته حتا یک شب هم خواب نکدم.»

دولت فرانسه پس از گرفتن مصاحبه از علی، او را به روستای دوردستی می‌فرستد؛ جایی شبیه به کشورش که علی مهاجرت را بر آن ترجیح داده بود. علی هنوز هم در همان روستا زندگی می‌کند؛ روستایی با امکانات اندک زندگی، با علی‌ای که نه زبان می‌فهمد و نه مدرکی دارد تا با استفاده از آن بتواند تحصیل کند.

او شش ماه است که در آن روستا بدون امکان یادگیری زبان، سعی دارد خودش را با زندگی در آن روستا وفق دهد و با زبان آن روستا و زندگی در آن ارتباط برقرار کند.

پس از شش سال، علی به در آرزوی این است که سال‌های تلف‌شده‌ی عمرش را جبران کند و با یادگیری زبان بتواند به تحصیلش ادامه بدهد؛ رویایی که نبود مدرک و ندانستن زبان آن را ناممکن می‌نماید.

او که بغض گلویش را گرفته است؛ در کنار آرزو کردن یادگیری زبان و ادامه‌ی تحصیل در یکی از روستاهای فرانسه، آرزوی آرامی در وطنش را با خود می‌پروراند و این که روزی بتواند در خیابان‌هایی قدم بزند که زبان آن را می‌فهمد و با آدم‌های آن حس نزدیکی دارد. «خدا کنه د وطن یک آرامی بیایه که هیچ کس مجبور نشوه وطن خود را ایلا(ترک) کنه؛ هیچ جای خانه‌ی خود آدم نمیشه.»

علی یکی از صدها نوجوان و جوانی است که طی سال‌های اخیر با فرار از جنگ و مرگ شاید حتمی؛ دل به دریا زده‌اند و خود را به یکی از کشورهای آن طرف آب‌ها رسانده‌اند؛ دل به دریازدنی که جان آدم‌های زیادی را گرفته است.