نویسنده: مجیب ارژنگ
در جامعهای که ارزش انسان، با معیارهای غیر انسانی تعریف میشود، دیگر نمیتوانستم دوام بیاورم. من به هیچ وجه نمیتوانستم بپذیرم که دیگران برایم قید و بند تعریف کنند و خطوط قرمز زندگیام را دیگری بکشد. دیگر نمیتوانستم در جامعهای دوام بیاورم که به پوشش به خورش و رفتار من دخلاندازی داشته باشد و در کل روزمرهگیام را خودش تعریف کند. بی آن که خودم، در شخصیتسازی بیرونی (شخصیت اجتماعی) خویش هیچ گونه نقشی داشته باشم. و هیچ گاهی نتوانم، بدون دلهره و نگرانی شخصیت واقعی خودم را بیرون دهم.
از زمان پایان درسهایم در دانشگاه کابل سه سالی میگذشت. هنوز نتوانسته بودم، برای خودم کاری دست و پا کنم. یا بهتر است بگویم هیچ انگیزهای برای ادامهی زندگی در این کشور را نداشتم و مدینهی فاضلهی خود را ناچار در گوشههای دیگر زمین دنبال میکردم. همیشگی سرگردانی روزها و سر درگمی شبهایم، برایم این را فهماند که دیگر نمیتوانم، در این جغرافیا زندانی بمانم. از زندگی در افغانستان آنچه بر من میرفت، در قلعهی نای بر مسعود سعد سلمان نرفته بود.
دوام هرج و مرج در نظام و بی سرو پا بودن مردم، روشن نبودن فردا و دیدن جوانان به ویژه جوانان دانشگاهی با باورهای طالبانی و افراطی، و جهل شناخت شان از زندگی و هدف آن، به گونهی کامل مرا به آیندهی ماندم در افغانستان، نا امید کرده بود.
روزهای نخست بهار ۹۵ بود که تصمیمم نهایی شد و باید از افغانستان بیرون میشدم. به هر قیمتی که تمام میشد، دیگر برایم مهم نبود. میخواستم جایی بروم که بهتر از ین جا باشد. آن زمان هیچ تصویری از روزیهای زندگی در مهاجرت را نداشتم؛ اما راهی برای ماندن نیز وجود نداشت، باید میرفتم و میرفتم.
اینگونه بود که در یکی از همان روزهای بهار ۹۵رفتم برای درخواست ویزا به سفارت ایران در کابل. پس از گرفتن ویزا درآخر ماه اول بهار، سوار هواپیمایی شدم، که به مقصد تهران سفر داشت.
هیمن که روی پلههای هواپیما گام برداشتم، مهاجرت برایم آغاز شد. خواستم به عقب نگاه کنم؛ اما نتوانستم. دیگر نمیخواستم چشمم به روی افغانستان باز شود. با هزار نگرانی و سردرگمی پس از گذراندن دو ساعت و نیمی در هوا به فرود گاه امامخمینی در تهران پیاده شدم.
همین که توانستم از فروشگاه دم در فرودگاه، خط تماس برای خودم تهیه کردم. دوستانی در تهران داشتم؛ اما تهران هم برایم جای زندگی به نظر نرسید و با بیرون شدن از افغانستان هیچ تغییر خاصی را نمیدیدم. گویا به محیط بدتر از افغانستان رفته بودم. همین فکر باعث شد آرام نگیرم. به هیچ یک از دوستانم که در ایران بودند تماس نگرفتم. میدانستم ایران هم مثل افغانستان جایی برای ماندن نیست. با فکر کردن ذهنم به جایی نرسید. و در لحظه شمارهی قاچاقبری را که مسافران افغانستانی را به گونهی غیرقانونی از ایران به ترکیه می فرستاد، روی گوشی وارد کردم. قاچاقبر برایم گفت که باید سوار تاکسی شوم و خودم را به میدان آزادی برسانم. پس از دو ساعتی کمتر یا بیشتر رسیدم به میدان آزادی و در همان حوالی روی نیمکتی آرام گرفتم تا از آدمهای ارتباطی این قاچاقبر کسی بیاید. شش ساعتی در پارک آزادی انتظار کشیدم. ناگهان گوشیم زنگ خورد. دیدم شمارهی تماس راننده است. جواب دادم و پس از چند دقیقهای آمادهی رفتن شدیم. هوا روشن بود، پس از هفت ساعت رسیدیم به شهر مرزی. یک شب را در خوابگاه مرزی که پر از بوی بد و تعفن بود، با مسافران افغانستانی در یک اتاق تنک و تاریک که مثل گوسفند به هم چسپیده بودند، گذراندم. شب بعدش به سمت مرز در حرکت شدیم و پس از چند ساعت کشیک دادن توانستیم از مرز رد شویم. و اینگونه بود که با یک دنیا سرگردانی و امید به خاک ترکیه وارد شدم، تا باشد به زندگی بهتری برسم و بتوانم چند روزی خودم برای خودم زندگی کنم.