ترس از دزدها و پناه بردن به پاسگاه پولیس

صبح کابل
ترس از دزدها و پناه بردن به پاسگاه پولیس

نویسنده: بودا

با همین سراعتی که می‌دوم، پنج شش نفری را پشت سر می‌گذارم. از لیز رفتن پاهایم داخل کفش‌هایم می‌فهمم که خون به کفش‌هایم رسیده است. یکی از مسافران می‌دود که دستش را بگیرم؛ اما نمی‌توانم دستش را بگیرم. این همان موقعیتی است که نامش را بر این سلسله نوشته‌ها از مرز ایران گذاشته بودم. «روز بد برادر ندارد.» حمله می‌کند از از گوشه‌ی بیک پشتی‌ام محکم می‌گیرد که او را هم بکشم با خودم؛ بیک پشتی را برایش رها می‌کنم.

از آستین بالاپوشم می‌گیرد که تا این جای کار از سرما نجاتم داده است؛ بالاپوش را می‌کشم و برایش رها می‌کنم. چند قدم جلوتر می‌دوم که صدای گریه‌اش بلند می‌شود. نمی‌توانم به جلو حرکت کنم. بر می‌گردم که بیک بزرگی به پشت دارد و بالاپوش درازی پوشیده است. می‌گویم که بیک و بالاپوشش را بیندازد و بدود؛ اما انگار بندهای بیک پشتی‌اش را طوری گره زده است که از سینه‌اش باز نمی‌شود. از دو بند بیک و یخن بالاپوشش می‌گیرم تا آخرین دکمه‌ی بالاپوشش پاره می‌کنم. همه چیز را به زمین می‌اندازد؛ کفش‌هایش را به دست می‌گیرد و از من جلو می‌شود. تا یکی دو نفر را پشت سر نگذاشته بودم که از چندین نفر می‌گذرد و یکی یکی آن قدر آدم پشت سر می‌گذارد که اگر دزدها برسند، با گرفتن آنان، او خودش را از این ساحه دور کند.

تاکتیکی که دزدها برای گرفتن مسافران دارند؛ روی مسافرانی پیاده می‌شود که دنبال می‌مانند. دزدها هیچ وقت با جمع کثیری از مسافران روبه‌رو نمی‌شوند که همه‌ی مسافران را اسیر بگیرند و در عوض آزادی شان پول بخواهند. معمولا پس از یک های و هوی مسافران را پراگنده می‌کنند و یا فرار می‌دهند؛ بعد آخرین افرادی که از فرط خستگی چندروزه در مرز، از همه دنبال می‌مانند را گیر می‌اندازند و یا افرادی که در گروه‌های کوچک، از جمع مسافران جدا می‌مانند.

به آن طرف شاهراه گذشته ایم؛ در چندصدمتری پاسگاه کرمان. عده‌ای مسافران تصمیم گرفته اند که بروند و خودشان را به پاسگاه تسلیم بدهند تا این که به دست دزد نفتند. به هر کسی می‌گویم که دزدها این طرف سرک تیر نمی‌شوند که نزدیک پاسگاه مسافر دزدی کنند؛ هیچ کسی حرفم را نمی‌شنود. تقریبا همه ترجیح می‌دهند که خود شان را به پاسگاه تسلیم بدهند تا به دست دزدها بیفتند. به چهارده نفری که یک گروپ استیم و سرکردگی شان را به عهده دارم، می‌گویم که ما به پاسگاه نمی‌رویم و اگر دیگران رفتند، کمی دورتر از سرک می‌نشینیم تا موترها از راه برسند. همه شان قناعت می‌کنند. بعد از گپ و گفت زیاد، همه را به این قانع می‌کنیم که این جا نزدیک سرک می‌ایستیم؛ اگر دزدها آمدن همه طرف پاسگاه می‌دویم و با خبر شدن پاسگاه از دست دزدها نجات پیدا می‌کنیم؛ اما اگر دزدها نیایند، منتظر موترها می‌باشیم که شاید همین دقیقه‌ها برسند.

به شماره‌ای که از رهنما گرفته ام زنگ می‌زنم. می‌گوید که خودش را از دست دزدها نجات داده است؛ اما فعلا نمی‌تواند پیش ما بیاید. همه فهمیده‌  ایم که دزدها با رهنما در رابطه استند و آخرین نفر که من از کوه پس از فرار کردن رهنما بالا شدم، دیدم که رهنما به سمت پاسگاه نه، به پایین کوه رفت؛ جایی که دزدها بودند. به گفته‌ی مسافرانی که پیش از این هم قاچاقی آمده اند، موتربان‌ها و رهنماها در تبانی با دزدان مسافران را می‌فروشند و پولی که برای آزادکردن مسافران می‌گیرند را با هم تقسیم می‌کنند. مسافرانی که قاچاقی به ایران می‌روند؛ از تمام راه‌هایی که ممکن است به قاچاقبران و دزدان پول می‌دهند بدون این که قراردادی در بین باشد. از افراد مسلحی به نام مرزبان تا ملیشه‌های خودسر در خاک پاکستان و رشوت برای پولیس‌راه‌ها برای عبور کردن بدون تلاشی.

دوازده موتر پشت‌هم می‌آیند و چند رمز و نشانه می‌گویند تا مسافران با فهمیدن رمزهایی که از قبل برای شان گفته شده است، چهارده‌نفری بدوند و به موترهای شان سوار شوند؛ اما ترس از دزدها آن قدر در دل مسافران خانه کرده است که فکر می‌کنند، دزدها رهنما را گرفته اند و رمزهای موترها را از دهانش درآورده اند. موترها پس از تکرار رمزها دقیقه‌ای کنار سرک توقف می‌کنند و از تر این که مبادا موتر گشت‌زنی پولیس از راه برسد، به ادامه‌ی سرک پیش‌ می‌روند و دورباره شاهر‌اه را دور می‌زنند. پس از سه چهار بار دور زدن موترها، سر انجام با تماسی که موتربان‌ها به شماره‌های سرکرده‌های گروه‌ها می‌گیرند، همه مطمین می‌شوند که دزدها نیستند و دوان دوان به موترها سوار می‌شوند.

پس چند دقیقه طی کردن خیابان اصلی، در حومه‌ی شهری که می‌گویند کرمان است، مسافران را وسط شن‌زار و درختان گز پایین می‌کنند. پس از سرشماری مسافران، شش مسافر کم است. همه مسافران را تقسیم‌بندی می‌کنند که به سمت تهران و اصفهان ببرند؛ تنها من، علی، عزیز و یک مسافر دیگر که به شیراز و بندر رونده استیم، باقی می‌مانیم. ما را بر موتری سوار می‌کنند و می‌گویند که امشب را کرمان می‌مانیم تا فردا مسافران دیگر از راه برسند تا یک موتر شویم و بعد حرکت مان می‌دهند.