روز بد برادر ندارد (قسمت دوم)

صبح کابل
روز بد برادر ندارد (قسمت دوم)

نویسنده:بودا

دود سیگار و آتشی که بین شن‌ها فرورفته‌ است؛ نفس‌هایم را بند می‌آورد. از خیمه بیرون می‌شوم و سیگار دیگر روشن می‌کنم؛ شش خیمه‌ی سیاه، خواب‌گاهی است که چاقاق‌بران وسط کویر برای مسافران‌ شان ساخته ‌اند. چند چراغی که یک و نیم ساعت، سی و چهار نفر را وسط راه میخ‌کوب کرده بود، روشنی همین خوابگاه بود. آدمی از چیزهایی که نمی‌شناسد می‌ترسد؛ فرقی ندارد حشره‌ی ناشناخته‌ای را در آستینش ببیند یا در موقعیتی از جغرافیا قرار بگیرد که پشتش به هیچ چیزی پُر نیست. هیچ کسی از دیدن گوسفند یا بزی در بیابان نمی‌ترسد؛ اما اگر حیوان ناشناخته‌ای را به بزرگی گوسفند و یا بز ببیند، مو بر تنش سیخ می‌شود. ما سی و چهار نفر، ساعت ده شب، درست سه ساعت پیش؛ از سوسوی چند چراغ، وسط بیابان میخ‌کوب شده بودیم؛ آن قدر که روشنی قوغ سیگار مان را در فاصله‌ی دوکیلومیتری، پنهان می‌کردیم. موتربان ولی نمی‌ترسید؛ او می‌فهمید که این‌جا خوابگاه است؛ همین ناشناختگی انسان در سرزمینی که بودنش جرم است، از انسانی که راه قاچاق را پیش گرفته است، ترسی غیر قابل پیش‌بینی می‌سازد. هر لحظه با دیدن چراغی از دور دوست یا نزدیک، موترت بریک می‌شود؛ می‌گوید که بپر و تو مجبوری بپری وسط شب؛ خودت را به پناه‌گاهی برسانی.

علی چند قدم دورتر از خیمه وسط تاریکی پیش می‌رود؛ می‌گوید: «د خاکت شاش کنم پاکستان، نفس ما کند به آبادانی نمی‌رسیم.» علی شش سال پیش، وقتی چهارده ساله بود، از خانه قهر می‌کند و با سه تا از دوستانش، از روستایی در چهارسده‌ی غور، هر کدام یک نان گندم به کمر شان می‌بندند و پیاده حرکت می‌کنند. سه روز بعد از روستایی به روستایی، علی و دوستانش از ولسوالی جوند بادغیس سر در می‌آورند. علی به آدرس یکی از شناخته‌های پدرش می‌رود و به بهانه‌ی این که رد مرز شده است و خانه می‌رود، مقداری پول می‌گیرد و سوار فلانکوچی می‌شوند که به هرات می‌رود. علی اولین شهری که دیده است، هرات است و می‌گوید که وقتی به هرات رسیدم، فکر می‌کردم ایران همین‌جاست؛ وسط شهر گم شده بودیم. علی شماره‌ی یکی از اقاربش را که چاقاق‌بر است زنگ می‌زند و خودش را معرفی می‌کند. راهی که علی شش سال پیش قاچاق رفته بود؛ به گفته‌ی خودش بعد از سه تا چهار ساعت از دیوار مرزی نیمروز عبور کرده بودند و بعد با پوشیدن لباس بلوچی، توسط قاچاق‌بران بلوچ، بین فامیل‌ها از ایست‌بازرسی‌ها گذشته بودند. حالا که پس از شش سال با هجوم سرسام‌آور مهاجران به مقصد ایران، ترکیه و بعد اروپا، دیوارهای مرزی ایران و افغانستان بسته شده است؛ بیش از دو روز سفر بی‌وقفه به پاکستان می‌رسی و هنوز مشخص نیست که کَی وارد خاک ایران می‌شوی؛ این مسافت نفس‌گیر دمار از دلت در می‌آورد. من بار اول است که ایران می‌روم؛ آن‌هم به اعتماد گفته‌های علی، راه قاچاق را پیش گرفته ‌ام. اولش فکر می‌کردم که تجربه است؛ ولی دو روز پیش، وقتی دو ساعت از شن‌زارهای نیمروز را پشت سر گذاشته بودیم، فهمیدم چیزی بیشتر از تجربه است. شاید این برای عده‌‌ای عادی باشد؛ ولی برای من یا از جایی که من نگاه می‌کنم، عادی نیست. موتربانی که دو ساعت پیش، جدا جدا پیش هرکسی لابی‌گری می‌کرد تا سوار موترش شود، طوری برخورد می‌کند که انگار گوسفند بار زده است.

ساعت نزدیک به سه‌ی شب است؛ بیش از پنجاه نفر درون خیمه طوری خوابیده ‌اند که انگار پهلوهای ‌شان از هم گذشته است. علی، پتویش را از دور سرش باز می‌کند؛ پهن می‌کند گوشه‌ی در خیمه؛ با هم دراز می‌کشیم. باد صبح‌گاهی ماه جدی در کویری که دیروز از گرمایش سوخته بودیم، سردی زمختی را از در خیمه پکه می‌کند که خبر از زمستان گم‌شده‌ای وسط کویر می‌دهد. با علی، رودررو خوابیده ‌ایم و بالاپوش من کمپلی است که از زانو به بالای مان را پوشانده است. هر ده-پانزده دقیقه، به نوبت زانوهای مان را لای‌ پاهای هم تبدیل می‌کنیم تا یخ ‌مان نزند. یک ساعتی را دوام می‌آوریم. علی بلند می‌شود، تکه‌کاغذی را روی قوغ‌های فرورفته بین شن‌ها می‌اندازد؛ بوی تندی به بوی شکم‌هایی که دو روز است کشمش‌نخود خورده ‌اند، اظافه می‌شود. بوتل آبی را که چند ساعت پیش برای کشیدن چرس دو سمتش را سوراخ کرده بود، از کنج خیمه بر می‌دارد و می‌گوید: «بلند شو چرس بکشیم؛ د ای خاک لعنتی خوابیده نمیشه.»