مهاجرت؛ داستان تلخی که پایان ندارد ( قسمت دوم)

مجیب ارژنگ
مهاجرت؛ داستان تلخی که پایان ندارد ( قسمت دوم)

صمیم پس از این که با دوستانش هفت شبانه‌روز را در مخفی‌گاهی در پاکستان می‌گذراند، فردای روز هشتم، او و همراهانش سوار بر ماشینی از آن جا به سمتی که صمیم نمی‌داند؛ در حرکت می‌شوند؛ اما بدون شک، او و دوستانش فاصله‌ای ر ا می‌پیمودند که آن‌ها را به خاک ایران نزدیک می‌کرد. سه ساعتی از ‌ سفر شان نمی‌گذرد که توسط ماشین دزدان دنبال می‌شوند. راننده‌ی ماشین برای این که توانسته باشد از دست دزدان فرار کند، از راه عمومی منحرف می‌شود و خودش را به دشت می‌زند. به گفته‌ی صمیم، ساعت شاید از دوازده‌ی شب گذشه بود که آن‌ها راه ‌شان را در دل دشت گم کردند و ناچار شب را در همان جا می‌مانند. فردای همان شب، پس از تکرار تماس‌های پی‌هم راننده با قاچاقبران؛ سرانجام ساعت هشت صبح، ماشین دیگری برای بارگیری صمیم و دیگر هم‌سفرانش از راه می‌رسد.

صمیم به همراه دیگر مسافرانی که با وی شب را در دشت مانده ‌بودند؛ سوار ماشین به سمتی که خود شان نمی‌دانند به کجا می‌روند، به راه پرمخاطره‌ی سفر شان ادامه می‌دهند. سفری که در آن هر لحظه امکان افتادن به دست پولیس و دزدان مسلح است. دست آخر، پیش از پخته شدن شب، به پای کوه مشکل می‌رسند. کوهی که از مهاجران افغانستانی کشته‌های بی‌شماری گرفته است. این کوه سنگی را به دلیل ارتفاع زیاد و ناهموار بودن آن، کوه مشکل می‌گویند؛ نامی که مهاجران افغانستانی به آن نهاده اند.

این کوه سنگ‌ریز، در نقطه‌ی مرزی پاکستان با سیستان ایران افتاده است.

صمیم همینطور می‌گوید که وقتی به پای کوه ‌مشکل رسیدیم، با گروهی از مسافران افغانستانی برخوردیم که افسرده و از حال رفته ‌بودند؛ آن‌ها هفت شبانه‌روز می‌شد که در پای همین کوه برای آمدن قاچاقبر شان انتظار می‌کشیدند که با پیوستن آن‌ها با کاروان مسافرانی که صمیم در آن بود، شمار مسافران این سفر جان‌کاه به ۸۰۰ نفر می‌رسد. صمیم و دیگر مسافران افغانستانی، در تاریکی شب از دامنه‌ی کوه بلند می‌روند و به سفارش راه‌بلدانی که آن‌ها را راهنمایی می‌کردند؛ در قسمت میانی کوه می‌ایستند و شب را در همان جا به صبح می‌رسانند. صمیم می‌گوید که ما چهار ساعت را راه رفتیم تا از کوه بالا آمدیم و دو ساعت دیگر زمان برد تا از بالای کوه به دامنه‌ی آن‌طرفش پایین آمدیم. صمیم می‌گوید که وقتی از کوه پایین می‌آمدم، سنگ‌های خرد و بزرگ از بالای کوه به سمت پایین سراشیب می‌شد و من هر لحظه ترس این را داشتم که مبادا سنگی به تنم بخورد و یکباره وسط دره سقوط کنم. او می‌گوید:« آنقدر سنگ می‌آمد که هر لحظه احساس مردن داشتم.» کوه مشکل به دلیل ناهموار و سنگی بودنش، برای مهاجران از پر خطرترین و ناخوش‌ترین قسمت مسیر مهاجرت ایران است. در زمان بالا رفتن از این کوه و پایین آمدن، اگر پای آدمی اندکی بلغزد، در ‌لحظه به دره سقوط می‌کند که مرگ حتمی را در پی دارد. ترس از کوه‌مشکل را حتا در حرف‌زدن‌هایش می‌شود دید. وقتی می‌گوید: «کوه سنگ‌ریز و کوه وحشت است.» صمیم می‌گوید که وقتی از کوه پایین می‌آمدیم، در قسمت‌هایی از کوه، آب‌هایی پای سنگ‌ها جمع شده بود. شماری به دلیل شور بودن و ناپاک بودن از این آب‌ها ننوشیدند؛ اما شمار دیگری که نمی‌توانستند در برابر گرمای بیش از اندازه‌ی آن‌جا و تشنگی دوام بیاورند، به ناچار از این آب‌ها نوشیدند؛ اما صمیم ترجیح می‌دهد تشنه بماند تا از این آب بنوشد. صمیم می‌گوید که با پایین آمدن از کوه مشکل؛ مشکل ما پایان نیافته ‌است و حالا آن‌ها ناچار اند با پایین‌آمدن از کوه مشکل، برای ادامه‌ی راه، از کوه دیگری بالا بروند. صمیم، وقتی به کوه دومی بالا می‌شود، با صحنه‌ی غم‌انگیزی رو به‌رو می‌شود. او می‌گوید که با بالا‌رفتن از کوه، چشمم به چهار مردی افتاد که مرد دیگری را روی دوش‌ شان می‌کشند.

همین که از کوه پایین آمدیم، آن مرد از روی دوش دوستانش به زمین افتاد و دیگر میل نوشیدن و خوردن در او مرده بود و نمی‌توانست مزه‌ی تلخ مهاجرت را مثل ما بچشد. این مرد را در پتویی می‌پیچند و با گذاشتن چند سنگ روی سینه‌اش، او را به عنوان یادگار مهاجرت  به حال خودش در همان‌جا رها می‌کنند. یک شب و دو روز را در بر می‌گیرد تا صمیم با هم‌سفرانش، این دو کوه را پشت سر می‌گذارنند؛ اما پیش از این که این مسافران از کوه دومی پایین بیایند، به اثر تیراندازی‌های پی‌هم سربازان ارتش ایران از ترس مردن؛ دست‌پاچه و شتاب‌زده از راه کنار رفته؛ به اطراف کوه پراکنده می‌شوند.