قسمت اول
خیلی وقت بود که با برادرم فقط تماس تلفونی داشتیم. تصمیم گرفتم به زودی از نزدیک ببینم. عصر جمعه بیست و دوم قوس ۹۸ لحظهای که سر از مطالعه برداشتم به دکتر کریمی -هماتاقیام- گفتم دکتر جان؛ امکانش هست بلیت قطار قم، تهران را مستقیم از گوگل پلی رِزرو کرد؟ گرچند میدانستم از این طریق امکانش سخت است؛ اما آقای کریمی گفت: اگر میخواهی من از طریق اپلیکشن علی بابا بلیت رفت و برگشت را برایت آماده میکنم. بلیت رفت ساعت ۲:۳۵ پس از چاشت شنبه به طرف تهران، برگشت ۱۰:۳۵ پیش از چاشت یک شبنه به طرف قم رِزرو شد. فردا ساعت یکونیم با خیال راحت از خوابگاه زدم بیرون، سوار اتوبوس شدم و گفتم سر وقت می رسم. بعدی نیم ساعت متوجه شدم کمی دیر بجنبم قطار بیقطار.
از شانس من اتوبوس طوری راه میرفت مثل این که عروس میبرد. حوصلهام سرآمد. نزدیک یک ایستگاه کنار زد؛ پیاده شدم و فوری تاکسی گرفتم خودم را رساندم نزدیک راه آهن. گرچند بلد بودم با این حال وقتی از تاکسی پیاده شدم، از راننده تشکری کرده گفتم، میخواهم راهن بروم از کدام طرف میروند. با دست جهت را نشانم داد گفت از این طرف، گفتم متشکرم، گفت به سلامت.
پیاده راه افتادم حدودا هفت دقیقه به انتهای خیابان میرفتم تا به ایستگاه راهن برسم. کمی آن طرفتر چشمم به یک پیرد مرد افتاد که کفش واکس می زد. چند دانه واکس دو سه تا قوطی رنگ کفش پهلویش بود. تکهای را به عنوان فرش زیر خود گذاشته بود و روی آن چهارزانو نشسته و روی زانوهای خود هم پارچه ای انداخته بود. دلم سوخت؛ مدتی نگاهم را از آن برنداشتم. کنارش که رسیدم آهسته قدم گذاشتم. دلم میخواست با او حرف بزنم، ولی با خود گفتم از کجا آغاز کنم من که با او هیچ حرفی برای گفتن ندارم. دو قدم پیش گذاشتم دوباره برگشتم گفتم خوبی پدرجان؟ نگاهم کرد بدون این که جوابم را دهد گفت: «آه، میخواهی حمام کنی؟ تا از حمام برآیی کفشا تو بده رنگ میکنم.» تازه متوجه شدم این پهلو حمام عمومی است، حالا برگشتم یادم آمد اگر کفش خود را رنگ کنم، راحتتر می توانیم با هم حرف بزنیم. کفشهای خود را دادم گفتم خیلی ببخشی اینها را واکس بزن. ساعت گوشیام را نگاه کردم، دیدم هنوز وقت دارم. نشستم کنار پیرمرد، تلفونم را روی ضبط زدم، گفتم: «پدر جان از کدام ولایت استی؟» گفت که بامیان است. گفتم: «خب، منم از بامیانم، از کجایی بامیانی؟» گفت: «از شبرتو استم پدرجان حالا حدود بیست سال است آمدم ایران، جنگهای طالبان و جنگهای داخلی من و امثال من را مهاجر کرد.»
با شنیدن این که گفت مهاجرم کرد، دلم سوخت. قبل از این فقط تاریخ خوانده بودم و کماکان از مهاجرت در جریان خواندن تاریخ در ذهنم صحنهسازی کرده بودم. از زمان عبدالرحمان خان مهاجرتهای اجباری، جابهجایی همه اقوام ملت افغانستان، کشتارهای سیاه و فراقومی، فرامذهبی، و فرازبانی و مهاجرتهای فرامرزی در کشورهای ایران، پاکستان، عراق، تاجیکستان، هند و دهها کشور دیگر از لابلای تاریخ در ذهنم مجسم شد.
مدتی نشستم، دستهای چروکیده و حالت حاکی از درد و رنج و دوری از وطن و صدها مشکلات در زندگی را از نزدیک با چشمانم دیدم. فقط در صفحات تاریخ از این مهاجرتها در ذهنم بود و حالا داشتم از نزدیک در آن چهره حس میکردم. پرسیدم که درآمد این شغل کفاف زندگی روزمرهات می شود؟ نگاهم کرد و گفت که کاش این کار را در جای ثابت برایم اجازه میدادند. هر روز شهرداری آمده وسائلم را جمع کرده در سطل آشغال میاندازد. یادم از آن آمد که امیر هاشمی مقدم در کتاب خود «سفر به سرزمین آریاییها» مطرح میکند: «برخی از ایرانیهای عزیز مدعی میشوند که افغانستانیها فرصتهای کاری جوانان ایران را گرفته اند. کدام کار؟ هیچ افغانی پشت میز ادارات (که جوانان ایرانی به کمتر از آن راضی نیستند) ننشسته است. همهی آنها در کارهای بسیار سختی کار میکنند که جوانان ایرانی حاضر به پذیرش آن نیستند. کار در کورهی آجُرپزی، چوپانی گلهها، حفر چاه و فاضلاب، کفاشی و … برخی از اصلیترین مشاغل افغانستانیهای مقیم ایران است.» (مقدمه،سفرنامه افغانستان:۱۳۹۷،ص ۲۳).
ادامه دارد …