مهاجرت؛ داستان تلخی که پایان ندارد (قمست چهارم)

مجیب ارژنگ
مهاجرت؛ داستان تلخی که پایان ندارد (قمست چهارم)

صمیم همین که در ترکیه  به دوستانش در شهر یالووا می‌پیوندد، در نخستین روز کاری‌اش مجبور می‌شود به همراه چند دوست دیگرش کامیونی پر از ذغال را خالی کنند. صمیم که آن زمان تازه از راه پر درد سر  قاچاق به ترکیه رسیده بود، هنوز خستگی راه در تنش زندگی می‌کرد؛ اما او به دلیل نداشتن پول ناچار می‌شود شش ساعت را در  گوشه‌ای از شهر، بوجی‌های ذغال را به پشت خودش از کامیونی به درون انبار ببرد. آن زمان صمیم ۱۷ سال بیشتر نداشت.

او پس از این که چند روزی را در کار های روزمزد می‌گذراند، به گلخانه‌ای در شهر یالوا به کار شروع می‌کند. او در این گلخانه به همراه سه دوست دیگرش تمام وقت کار می‌کند و در بدل هر روز کاری‌اش ۵۰ لیر به دست می‌آورد. او شب‌ها نیز در محل کارش باقی می‌ماند و همان جا با دوستان همکار دیگرش که همه افغانستانی استند، شب را درون کانتینری می‌گذرانند. او روزها را در همین گلخانه کار می‌کند و گاهی هم به دلیل این که کارش را از دست ندهد به دستورهای بی‌مورد کارفرمایش نیز ناچار می‌شود تن بدهد. مثلا ساعت کاری که در ترکیه از ۸ تا ۵ عصر است؛ اما صمیم بارها  و بارها مجبور می‌شود که تا ساعت شش و هفت شام کار کند.

او روزها همیشه در گیر کار است و در هفته تنها روزهای یک‌شنبه را می‌تواند به شهر بیاید و از مکان‌های تفریحی استفاده کند.

زندگی در مهاجرت برای صمیم نوجوان کار ساده‌ای نیست. او  که از روستایی در شمال افغانستان به ترکیه آمده است، تصویری که از زندگی در ترکیه در ذهن داشته است، تفاوت زیادی با آنچه دارد که او در گیرش است.

پیش از آمدن او به ترکیه، یکی از دوستانش برایش گفته بود که می‌تواند در ترکیه به راحتی ماه یک هزار دالر و یا بیشتر از آن را در بیاورد.

اما او وقتی می‌بیند که به سختی می‌تواند خرچ خودش را در بیاورد و ماهانه هم مقداری پول برای قاچاق‌بری بدهد که او را از افغانستان اورده است. صمیم به دلیل این که وقت آمدنش به ترکیه پول کافی نداشت، به قاچاق‌بری که از دوستانش است بده‌کار می‌شود. او حالا باید کار کند و در گرمای گلخانه گرد خاک بخورد و عرق بریزد تا پول قاچاق‌بر را تمام کند. او پس از این که بدهی‌اش را تمام می‌کند، خیالش راحت نمی‌شود؛ او حالا به فکر این افتاده است که باید به خانواده‌اش در افغانستان نیز پول بفرستد؛ اما با درآمدی که صمیم از کار در گلخانه دارد، پول آن‌چنانی هم به خانواده‌اش در افغانستان فرستاده نمی‌تواند؛ اما او تلاش می‌کند که هر از گاهی به خانواده‌‌اش در افغانستان پول بفرستد.

صمیم ۱۷ساله، ناچار است هم به خودش برسد و هم به خانواده‌اش در افغانستان پول بفرستد. او که اجازه‌ی ماندن در ترکیه را ندارد، دوام زندگی در ترکیه برایش عذاب دهنده می‌شود. او  به دلیل این که به دست پولیس ترکیه گرفتار و دوباره به افغانستان فرستاده نشود؛ از رفتن به مکان‌های تفریحی تا اندازه‌ی ممکن خودداری می‌کند. صمیم پیوسته این ترس را داشته است که مبادا روزی به دست پولیس ترکیه گرفتار و به افغانستان فرستاده شود؛ جایی که او دیگر نمی‌تواند دوام بیاورد؛ جایی که برای او دیگر وجود ندارد. این ترس باعث می‌شود که صمیم تنها ماه یک بار آن هم برای اصلاح موهایش به درون شهر برود و دیگر همه‌ی وقتش را در کار و محل کارش بماند.

در گلخانه‌ای که صمیم کار می‌کند؛ در یکی از روزهای تابستان دوسال پیش بچه‌های افغانستانی‌ای که در آنجا کار می‌کنند با هم درگیر می‌شوند و درگیری شان به زد و خورد فزیکی منجر می‌شود که در نتیجه، یکی از بچه‌ها به پولیس مراجعه می‌کند . پولیس زمانی که به محل کار صمیم می‌آید، همه‌ی بچه‌های افغانستانی‌ای که آن جا کار می‌کردند را به شمول صمیم به اداره‌ی پولیس می‌برد و از آن جا، صمیم به همراه سه همکار دیگرش که هیچ کدام اجازه‌نامه‌ی ماندن را در ترکیه نداشتند و هیچ کدام ثبت سازمان مهاجرت نشده اند، به گونه‌ی اجباری به فرودگاه اتاترک در استانبول فرستاده می‌شوند و از آن جا صمیم با یک دنیا آرزوی به خاک نشسته، دوباره به افغانستان فرستاده می‌شود.