مهاجرت شش سال زندگی‌ام را پس انداخت

مجیب ارژنگ
مهاجرت شش سال زندگی‌ام  را پس انداخت

سرو صدایی میان مسافران بلند می‌شود؛ اما این بار نه به اثر درگیری میان خود شان بلکه سرمای جانسوز زمستان و روشن نبودن این که راه‌بلد از راه می‌رسد یا نه؛ بچه‌ها را به صدا درآورده است.

نوید با خون‌سردی می‌گوید که من و دیگر مهاجران جوانی که برای بار نخست؛ بودن در این جا را تجربه می‌کردیم، وضعیت برای ما خیلی نگران‌کننده بود؛ اما تنها برد من این بود که می‌دانستم، با نگرانی و سرو صدا راه‌انداختن در پای این کوه‌ها که هیچ شناختی از آن ندارم؛ کاری را به پیش نمی‌برد.

اما در میان این مهاجران تنها کسانی که نگران به نظر نمی‌رسیدند؛ آن‌هایی بودند که برای بار چندم راه مهاجرت را تجربه می‌کردند و بارها و بارها در پای این کوه‌ها شب را روز کرده اند.

این شمار از مهاجران به اساس تجربه‌ای که از سفر قاچاقی دارند، با توجه به شرایط و پیش‌آمد‌ها، احتمال می‌دهند که چه زمانی شاید راه‌بلد از راه برسد.

یکی از بچه‌ها که باتری اضافه برای گوشی‌اش با خود داشت، باتری را از جیبش در آورده و گوشی‌اش را روشن می‌کند تا ساعت را ببیند.

نوید می‌گوید: «در پای کوهی که ما بودیم خط‌های بی‌سیم ایران آنتن‌دهی نداشت.» بنا بر این بود و نبود گوشی هم برای بسیاری مهم نبود.

ساعت دوازده می‌شود؛ اما از راه‌بلد خبری نیست. در این زمانی یکی از بچه‌هایی که بیشتر از دیگران راهی مهاجرت به ایران شده است، می‌گوید که تا شام صبر داشته باشید حالا دیگر از راه‌بلد خبری نیست.

شماری با شنیدن حرف‌هایش به او دشنام می‌دهند که چرا چرند می‌گوید و شماری هم نگران‌تر از پیش شده و رنگ از صورت ‌شان می‌پرد؛ رنگ پریدگی‌ای که روشن نیست از سرمای آن جا است یا از بی‌سرنوشتی و انتظار نامعلوم برای راه‌بلد.

نوید می‌گوید که در این لحظه گرسنگی بیشتر از هر چیزی بچه‌ها را آزار می‌داد؛ تنها شمار اندکی در چانته‌های شان چیزی برای خوردن داشتند که آن را هم جیره‌بندی می‌کردند تا رسیدن به منطقه‌ای که بتوانند خوراکی برای شان تهیه کنند، دوام بیاورند.

نوید می‌گوید، از این که بچه‌ها هنوز در این هوای سرد با این که تمام شب را پای این کوه سنگی و پر از برف گذرانده اند، چگونه شد که هیچ کدام بیمار نشدند -چون غذایی کافی هم برای خوردن نبود- حیرت‌زده شده بودم.

او حتا از این که پاهایش در این سرما و با این همه پیاده‌روی از کار نیفتاده نیز در تعجب است؛ اما بیشتر خوش حال.

زمان که او از راه مهاجرت و به ویژه از راه افغانستان تا تهران حرف می‌زند، با حیرت‌زدگی می‌گوید: «باورش برای خودمم سخت بود که پاهایم اذیتم نکردند. هر لحظه ترس این را داشتم که درد یک‌باره سراغ پاهایم را بگیرد و ادامه‌ی راه را نتوانم بروم.»

ساعت از چهار پس از چاشت گذشته است که حوصله‌ی نوید سر می‌رود از صخره‌ای که به آن تکیه زده دور می‌شود به خودش کش و قوس (ی) داده، نفسی عمیق می‌گیرد.

از دره چند قدم بلند می‌رود روی صخره‌ای که از میان برف‌های تلنبارشده روی کوه بیرون زده است؛ خودش را جا‌به‎جا کرده پس از گرم‌کردن دست‌هایش با حرارت دهن، سیگاری را روشن می‌کند تا به حرف خودش دقیقه‌ای رنجش را فراموش کند.

نوید می‌گوید که با وجود این همه مشکل‌های تازه و فراوان، باز هم با دیدن طبیعت زمستان آن جا و بودن در جایی که نه قانونی است و نه پاسبانان آن، هر کسی به حال خودش رها شده، برایش جالب بوده و هر چند دقیقه‌ای ذهن‌ش را مشغول می‌کرده است.

در حقیقت نوید در میان کوه‌پایه‌های ایران در زمستانی که سرد‌ترین زمستان زندگی‌اش بود؛ در پی درک و شناخت راز بقا و برقراری رابطه با آن است.

او یک ساعت بیشتر یا کمتر را در همان حالت روی صخره می‌ماند که سروصدا‌های ناگهانی بچه‌ها او را به پایین دره می‌کشاند.

یک راه‌بلد تازه از راه رسیده که بچه‌ها او را از این پیش ندیده اند؛ این راه‌بلد برای بچه‌ها می‌گوید که این روزها گشت‌زنی پولیس در این منطقه زیاد شده و آن‌ها نمی‌توانند این مسافران را به جای دیگری انتقال دهند؛ آن‌ها ناچار شب دومی را با اندک خوراکی و آبی که راه‌بلد همراهش آورده است، در پای همین کوه بگذرانند.

ادامه دارد.