مهاجرت راه رسیدن به آزادی نیست، اسارت است (قسمت دوم)

مجیب ارژنگ
مهاجرت راه رسیدن به آزادی نیست، اسارت است (قسمت دوم)

مثل برده از من کار می‌کشیدند

ذکی‌الله می‌گوید که از ترس نه روزم روشن بود و نه شبم. همه روز را ناچار بودم کاری را انجام دهم که هیچ تمایلی به انجام آن نداشتم. او می‌گوید که پنج ماه از بودنم در آن جا نگذشته بود که پسر همکارم، به اثر فشار زیاد کار و سرمای بیش از اندازه‌ی آن‌جا دچار بیماری قلبی شد. او را به بیمارستان بردند و از آن‌جا به کمپ مهاجران در همان شهر انتقال دادند.

اما هر بار که من از احوال این پسر همکارم می‌پرسیدم، برایم می‌گفتند که در بیمارستان است و به همین زودی‌ها دوباره بر می‌گردد سر کار.

 ذکی‌الله می‌گوید که در یکی از همان روزها پسر همکارم با من تماس گرفت و گفت که از کمپ مهاجران فرار کرده است؛ حالا در استانبول زندگی می‌کند. بعد از شنیدن حرف‌های دوستم، تصمیمم نهایی شد و خواستم به هر شکلی که شده باید خودم را از این جا بیرون بکشم و بروم به استانبول. شام همان روز از صاحب کارم پول خواستم و برایش گفتم که من باید بروم استانبول. صاحب کارم در پاسخ به من گفت که تا ده روز دیگر پول‌هایت را می‌دهم.

این ده روز گذشت؛ اما از پول خبری نبود، و قتی دوباره خواستار پول شدم، مرا سه‌نفری لت و کوب کردند و گفتند که از پول و رفتن به استانبول خبری نیست. تو باید ده سال دیگر هم؛ همین جا برای ما کار کنی.

 او می گوید که دستانم به دلیل آلرژی‌ای که در تماس با حیوان پشم‌دار داشتم؛ ورم کرده بود و همین طور شیشه‌های عینکم نیز خراش زیادی برداشته بود و درست نمی‌توانستم ببینم؛ اما ناچار بودم با همان دستان زخمی و چشمانم که دید ضغیفی داشتند، مثل یک برده برای شان کار کنم و آهی نکشم. همین که شکایتی می‌کردم؛ پاسخش مشت و لگدی بود که از سوی مردان ترک نصیبم می‌شد.

 وی در ادامه می‌گوید که حالا ناچار بودم در هوایی که از شدت سرما همه اطراف مان را یخ می‌بست؛ با دستان زخم‌خورده و چشمانی که درست دیده نمی‌توانست، تنهایی از ۷۰۰ رأس گوسفند و بره‌های نوزاد این گوسفندان پرستاری کنم، بی‌ آن که در بدل این همه کار پولی دریافت کنم.

من باید چشمم از چشم گرگ هم روشنتر می‌بود تا از گوسفندان و خودم در برابر گرگ‌ها مواظبت می‌کردم.

 ذکی‌الله می‌گوید که یک ماهی را همین‌گونه در تنهایی گذراندم. دیگر نمی‌توانستم دوام بیاورم؛ چون فهمیده بودم که تا خودم دست به کار نشوم، برای همیشه همین‌جا در بردگی خواهم ماند. یکی از شام‌ها همین که کارهایم را تمام کردم، از مرد ترک پول‌هایم را خواستم و گفتم: «دستانم متورم و زخمی است؛ عینکم دیگر کار نمی‌دهد؛ نمی‌توانم درست ببینم، پول‌هایم را بدهید، می‌خواهم بروم استانبول.» با شنیدن حرف‌هایم یکی از آن‌ها مرا با سیلی زد؛ همین که از جایم بلند شدم تا از خودم دفاع کنم، چهار تایی مرا لت و پار کردند. خواستم به پولیس تماس بگیرم؛ اما آن‌ها مانعم شدند و گفتند که فردا پول‌هایت را برایت می‌دهیم؛ فردا صبح زود اتوبوس می‌آید می‌توانی بروی استانبول.

تمام شب را بیدار ماندم. بار و بندیلم را بستم؛ تصمیمم را گرفته بودم. با خودم گفتم یا زنده و یا مرده‌ی خود را از این جا بیرون می‌کشم؛ چون دیگر نمی‌توانستم آن جا در آن شرایط دوام بیاورم.

فردای همان روزی که شبش با من دعوا کرده بودند؛ در اتاقم به صدا درآمد. همین که در را باز کردم. دیدم دو نفر استند. یکی از آن‌ها پول‌هایش را از جیبش درآورد و رو به من گفت: «این هم پول؛ اما برای تو کسی پول نمی‌دهد؛ اگر توان داری بیا بگیر. حالا حالا که هیچ تو باید ده سال دیگر هم همین جا بمانی و برای ما کار کنی.»

مانده بودم که چه کار کنم. در لحظه تصمیم را گرفتم. پیاله‌ای که دم دستم بود را گرفتم و با آن کوبیدم به دهن مرد ترک؛ همین که به زمین افتاد ۱۰۰۰ لیر را از دستش قاپیدم و بی آن که به پشتم نگاهی بیندازم؛ یک ساعت را تا ایستگاه اتوبوس دویدم.

ادامه دارد…