ایران در سه روز

مجیب ارژنگ
ایران در سه روز

قسمت آخر

فرهاد که میان این چهار پسر بزرگ‌ترین شان نیز بود، هنگامی که از لت‌وکوب شدنش به دست پولیس ایران می‌گفت، اندوهی در حال مردن را می‌شد در چهره‌اش خواند. او هنوز از یاد‌آوری آن حادثه رنج می‌برد که نتوانسته بود فراموشش کند. فرهاد زیر مشت‌و لگد پولیس داد می‌زند که من کارگرم و برای کار به تهران می‌روم و کاری با جنده‌های آن‌جا ندارم؛ اما این حرف‌‌ها تغییری در رویه‌ی پولیس، با این سیزده نفر مسافر نمی‌آورد. سربازهای ایرانی، فرهاد و همراهانش را آن قدر لت‌وکوب می‌کنند که خسته می‌شوند. آن‌ها مسافران بازداشت شده را، اتاقی می‌اندازند که تنها پنجره‌ی کوچکی در بالای در داشت.
سیزده مسافر گرسنه و تشنه، با مشت و لگدی که از سزبازها خورده اند؛ معلوم نیست تا کی در این اتاق بمانند.
فرهاد می‌گوید که دست‌آخر یکی از سرباز‌ها که جوان بود، پس از این که سروصدای همه، آرام گرفت، دور از چشم دیگران برای مان کمی آب آورد. گوشی‌ام زنگ خورد، دیدم قاچاق‌برم از کابل است. پس از این تماس، روشن شد که من باید فردا خودم را دوباره، به اطراف میدان آزادی تهران برسانم تا پیش از چاشت به سمت ارومیه راه بیفتم. فردا دو ساعت و چند دقیقه‌ای در پارک انتظار کشیدم تا راننده‌ای که قرار است مرا به ارومیه برساند، این انتظار را شکست و پیش از چاشت به راه افتادیم.
البته چیزی که در این سفر هفت‌ساعته، بیشتر مرا اذیت کرد، این بود که در میان مسافران این موتر، دو نفر از ما با ویزا به ایران آمده بود و سه تای دیگر شان از افغانستان تا این جا را قاچاقی آمده بودند؛ این‌طوری شد که یکی از بچه‌هایی که قانونی به ایران آمده بود و یک رقم با ایرانی‌ها شباهت داشت، در چوکی کنار دست راننده نشست و من هم در صندلی پشتی و اما این سه نفر دیگر ناچار بودند، هفت ساعت را روی کف موتر دراز بکشند، که این کار را کردند.
دلیلش روشن بود؛ این‌ها مسافران قاچاقی بودند و از پوشش بیرونی ‌شان و گرد و خاک راه قاچاق که هنوز در صورت ‌شان نشسته بود، از دور شناخته می‌شدند که مسافران قاچاقی استند. برای این که چشم کسی به آن‌ها نخورد، ناچار بودند اگر نیاز باشد حتا بیست ساعت را نیز در همان وضع، روی کف موتر به هم‌دیگر چسپیده بمانند.
خورشید داشت پشت آخرین قله پنهان می‌شد که وارد محله‌ای فقیر‌نشین با جاده‌های خاکی و ناهموار شدیم و فهمیدیم که باید در شهر مرزی باشیم.
راننده با چند تماس پی‌هم به مردی که بعدا روشن شد، پسرش بوده است، خودش را مطمئن کرد که در این نزدیکی از پولیس اثری نیست. با شتاب گاراژ یکی از خانه‌ها در همان کوچه باز شد و در کم‌تر از چند ثانیه، وارد حویلی شدیم.
از موتر پیاده شدیم و نزدیک به بیست دقیقه، در انباری گذراندیم. تازه سفره‌ای که با خود داشتیم را هموار کرده بودیم که پسر راننده صدا زد، باید هر چه زود‌تر در موتر جابه‌جا شویم. حالا جای پدر را پسر گرفته است. ساعت هشت و نیم شب بود که از آن‌جا بیرون شدیم و پس از ده دقیقه‌ای دو نفر از این مسافران را جایی پیاده کردند که مخفی‌گاه قاچاق‌بر اصلی‌اش بود و همین‌طور دوتای دیگر شان را نیز در مخفی‌گاه دیگری پیاده کردند و پس از چند لحظه، من با قاچاق‌برم به خانه‌ای شان که در همین نزدیکی بود رفتیم. زمان غذای شب بود، در سالن نشستیم و خانم قاچاق‌بر مصروف آشپزی بود. پس از چند دقیقه‌ای که با هم حرف زدیم و شام را خوردیم، به اتاقی رفتم که بخوابم.
ساعت یازده‌ی فردای همان شب بود که به سمت خوابگاه دیگری که بیشتر از بیست مسافر چشم انتظار رفتن به ترکیه را می‌کشیدند، راه افتادیم و همراه آنان در ماشین باربری‌ به سمت مرز حرکت کردیم.
نیم ساعت کم‌تر و بیشتر در موتر بودیم که در نزدیکی دره‌ای که انتهایش به نقطه‌ی مرزی ایران و ترکیه می‌رسید، موتر ایستاد و از آن‌جا به بعد را باید پیاده می‌رفتیم که هفت ساعت تا رسیدن به مرز، طول کشید. پس از این که راه‌بلدها اطراف را با دوربین بررسی کردند، از مرز ایران-ترکیه گذشتیم.