نویسنده: بودا
ساعت از دوازده شب گذشته بود که ما چهار نفر را در خانهای در حومهی شهر کرمان پیاده کردند. پیرمردی که نگهبان آن خانه بود، دروازهای را در قسمتی از حویلی باز کرد و ما را به حویلی دیگری برد و با بازکردن در اتاقی گفت که اینجا تا صبح بمانید تا مسافران دیگر از راه برسند. با وارد شدن به این اتاق بوی تندی به دماغم زد که احساس کردم باید اینجا محل نگهداری مرغها باشد. فندکم را روشن کردم تا ببینم قصه از چه قرار است. حدسم درست بود. چندتا مرغ در گوشهی اتاق که زیر آن علف پهن شده بود به چشمهای باز روشنی فندک زل زده بودند. نارضایتی شان را از ورود مهمانان ناخواندهای که ما بودیم در چشمها و تندی نفسهای شان میتوانستم ببینم.
به بچهها گفتم که اگر تا صبح اینجا بمانیم، من یکی که با این زخمها و این سرما تلف میشوم. از اتاق بیرون شدم که پیر مرد را صدا بزنم تا اگر جای دیگری داشته باشد، ما را از این مراغانچه بیرون بکشد. پس تق تق بیشما بر دروازهای که دو حویلی را از هم جدا میکرد، موفق نشدیم که پیرمرد را حاضر کنیم. سگی وسط حویلی بسته بود که مجبور شدیم با اذیت کردن سگ و بلند کردن سر و صدای آن، پیرمرد را بخواهیم. در حالی که با عصبانیت صدایش از حویلی دیگر میآمد که افغانیای «مگر مرض دارین که داد و واویلای سگ را کشیده این» دروازه را باز کرد و پرسید که چه مرگ مان است.
پایچههایم را تا بالای زانو بالا کشیدم و زخمهایی را که اول شب وقتی از کوه افتاده بودم، برایش نشان دادم که با این حال ما نمیتوانیم این سرما را تحمل کنیم و اگر جای بهتری دارد، ما را از این جا بیرون بکشد. با ساییدن شصتش به روی انگشت اشارهاش پرسید که پول دارم؛ اما پولی در بساط نبود. برایش گفتم که ما پول را تمام کرده ایم و این جا مسافر شما استیم؛ تا فردا باید جای بهتری برای مان بدهد که فردا پول بخواهیم و کرایهی جایش را پرداخت کنیم. چراغ دستیاش ره به صورتم انداخت و پس از ورانداز کردن سر و صورتم گفت که انگار آقازادهای که نمیتوانی این جا بخوابی. برایش گفتم که گور بابای آقازاده؛ اگر جایی دارد برای مان بدهد فردا پولش را حساب میکنیم.
ساعت ده روز است. از خواب بیدار شده ام و درد شدیدی را در زانوهایم احساس میکنم. علی میگوید که اگر شب از پیرمرد تریاک نگرفته بودم حالا نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. شب پس از این که پیرمرد را قانع کردم برای مان جای بهتری بدهد، اتاقی را برای مان داد که چند تا کمپل و دوشک نازک داشت و اجاقی که تا صبح روشن بود ضمن مالیدن تریاک به قسمتهایی از زخم پایم، چند دود هم از آن کشیده بودم.
از اینجا به بعد به گفتهی آن پیرمرد، مشکلات مرز را پشت سر گذاشته ایم. من و علی با پیرمرد و دو پسر ایرانی که پیش پیرمرد به کشیدن تریاک آمده اند، دور اجاق گاز آن پیرمرد در اتاق کوچکی که برای خودش دارد نشسته ایم و از حرفهایی که پسربچهی صاحب آن خوابگاه میزند و برخوردی که با ما دارد، احساس میکنم که دو تا میمون را از جنگل آورده اند این جا و این پسربچه دارد ساعتش را با ما تیر میکند. اداهای عجیب و غریبی طرف علی و من در میآورد که نشان از باور آن پسربچهی یازده ساله دارد نسبت به افغانیها.
پیرمرد و آن دو پسر ایرانی که سعی دارند مانع کارهای آن پسربچه شوند، با جملههای این که اینها مثل دگه افغانیها گاو نیستند و زرنگ استند، میخواهند او را قانع بسازند که دست از سر ما بر دارد؛ جملههایی که بیشتر از اداهای آن پسربچه در مغز استخوانم فرو میرود و هر آن چنان عصبانیت در وجودم رخنه میکند که بالا شوم دهان پیرمرد و آن پسربچه را پاره کنم.
هر چند دقیقه که میگذرد، احساس میکنم کم کم عصبانیتم فروکش میکند و به آن واکنشها عددات میکنم. عادت؛ مزخرفترین چیزی که در زندگی سراغ انسان را میگیرد و از او موجودی میسازد که شرایط توقع آن را دارد. با اشاره به علی میگویم که برویم اتاق دیگر پیش بچهها. وقتی از دروازهی اتاق پیرمرد بیرون میشویم، به پیرمرد میگویم که یک شمارهی بانک بدهد تا برای ما پول حواله کنند. پیرمرد به یکی از آن دو پسر ایرانی میگوید که شمارهی کارتش را بدهد تا به حساب آن پول واریز شود. در حالی که شمارهی کارت را روی ورق مینویسم، آن پسربچه زیر سینهام پیش آمده است و به اعدادی که مینویسم روی کاغذ نگاه میکند تا سعی کند اشتباهم را بگیرد. بعد از نوشتن اعداد و مشخصات بانک، پسربچه رو به پیرمرد و آن دو پسر ایرانی میگوید که این افغانی سواد دارد و بدون اشتباه شمارهها را نوشته است. لبخند تلخی میزنم و دروازه را پشت سرم بسته میکنم.