نویسنده: بودا
شب از نیمه گذشته است. راننده صدا میزند که آمادهی حرکت شویم. بخشی از مسافران در چند موتر دیگر یک ساعت پیش حرکت کردند. شش موتر پشت دروازهی خوابگاه که در تپهی خاکیای در گوشهای از روستا توقف کرده اند؛ انتظاری مسافرانی را میکشند که هیچ کدام نمیدانند صبح سر از کدام شهر یا بیابان ایران در میآورند. یکی از قاچاقبران در پاسخ به یکی از مسافران میگوید که امشب را هم راه میرویم و روز که روشن شد؛ تا فرارسیدن شب دیگر در جایی لنگر میاندازیم. از این جا قرار است باقی سفر را شب طی کنیم و روز در بیابانها بخوابیم تا شب پوستین سیاهش را پهن کند و مانع دیدن موترهایی شود که با چراغ خاموش وسط بیابان پیش میروند. شش موتر پشت هم همین که از روستا بیرون میشویم، مسیر شان را از خیابان اصلی کج میکنند و در بیابان همواری که گویا با سنگهای خرد و بزرگ فرش شده است،
در تاریکی پیش میرویم. هوا کم کم سرد شده است و نالش شکایت مسافرانی که پشت موتر نشسته اند؛ همراه با صدای بادی که از سرعت موتر میگذرد، شنیده میشود. چوکی پهلوی موتربان را با دادن یک تلفون نوکیای ساده، کرایه گرفته ام. تمام دارایی من و علی ده هزار تومان ایرانی است که معادل صد و پنجاه افغانی میشود و این مقدار را علی برای خریدن آب کنار گذاشته است. در قسمتی از بیابان، موترها پشت هم توقف میکنند و به مسافران میگویند که فرار کنند.
هر کسی با اولین هشدار، از موتر پایین میپرد و به سمت کوهی فرار میکند که در سمت دست راست این کوره راه قرار دارد. شاید ده قدمی را ندویده ام که پایم به سنگی بند میشود و ملاق میخورم. دوباره بالا میشوم و میدوم. چند قدم بالاتر، احساس میکنم پایم شکسته است. بیخ بوتهی علفی خودم را میگیرم که بعد میبینم درختی است که شاخههایش را از بیخ بریده اند و تازه نوده زده است. علی، خم خم خودش را نزدیک میکند و میپرسد که حالم خوب است؟ میگویم احساس میکنم کفشم خیس شده است؛ اما نمیتوانیم از ترس روشنیای بیندازیم و ببینیم. دو موتر از دور دست مقابل موترهایی که ما پیاده شدیم نزدیک میشوند و و موترهای ماه هم پشت هم رو در روی آن موترها پیش میروند. تازه از این جا میبینیم موترهای روبهرو را. پس از چند دقیقه دو موتری که از مقابل میآیند، بیتوقف به موترهای ما، مسیر شان را پیش میگیرند و به راهی میروند که ما آمده بودیم. قاچاقبرها با دیدن چراغهای این موترها فکر کرده بودند پولیس است و باید مسافران را پیاده کنند؛ اما دو موتری که از نزدیکی ما میگذرد، بانتهایی است که چیزی پشت آن بار شده است.
روشنی صبحگاهی در کوههای اطراف کم کم گِلم شب را جمع میکند. شش موتر برگشته اند که مسافران را از دامنهی کوه جمع کنند و پیش از این که روز روشن شود، به سرپناه یا بیابانی برسانند. از جایم که بلند میشوم؛ حس میکنم پایم شکسته است. زخم عمیقی زیر بجولک پایم افتاده است که همراه با سرمای صبحگاهی زمستان، در کفشم جا نمیشود. علی دستم را میگیرد و لنگ لنگان به موتر میرسیم. راننده پرسان میکند که چه شده میگویم؛ پولیسی که از ترسش فرار کدیم شلیک کرد. میخندد و میگوید که در راه قاچاق باید احتیاط کرد. اگر پولیس بود و ما را با این قدر مسافر گیر میآورد، شما را که پس به وطن تان بر میگرداند؛ اما پدر ما را در میآورد. به گفتهی او، اگر قاچاقبر انسان را دولت ایران گیر کند، محکومیتش حبس ابد است.
نزدیک به نماز صبح است. وارد روستایی میشویم. از پنج موتر دیگر خبری نیست. موتری که ما سی و پنج نفر را بار زده است، وارد حویلیای میشود که دیوارهایی به بلندی یک و نیم متر دارد. ترپالی را که روی مسافران کشیده است، باز میکند و میگوید که بیصدا پیاده شوند و به دهلیزی اشاره میکند که باید خم خم و بیصدا خود مان را به آن برسانیم. سی و پنج نفر در اتاق سه در چهاری جابهجا میشویم که در یک سمت آن قناری از آرد و دو بوجی نان خشک و خرت و پرت خانواده تکیه داده شده است. هر کسی سعی میکند سرش را به دیوار یا شانهای تکیه کند و بخوابد. پس از نیم ساعتی که تقریبا همه خوابیده اند، بوی تندی در اتاق میپیچد. به علی میگویم که اینجا اگر بخوابیم؛ خفه میشویم. آرام آرام خود مان را از دهلیز بیرون میکشیم و کنار دیوار حویلی هر کدام آجری را زیر سر مان میگذاریم که بخوابیم. هوا آن قدر سرد است که احساس میکنم گردههایم میترکد.