نویسنده :بودا
آفتاب از زاویهی سی و چند درجهی سمت شرق میتابد. قاچاقبر با صدای آرام؛ ولی ترسیده من و علی را بیدار میکند و به بی آن که چیزی بگوید کش کرده به سمت دهلیز میبرد. میگوید که موتر پولیسی وسط قریه دور میزند؛ شاید بو برده باشد که این جا مسافر قاچاقی است. سی و سه نفر دیگر هر کدام طوری به صدای موتری که هنوز نزدیک نشده است گوش داده اند؛ که تنها صدای تند تپش قلبهای شان وسط این سکوت مرگبار شنیده میشود. علی میگوید که اگر یک موتر باشد، نمیتواند همه را جمع کند؛ در اولین اقدام با هم فرار میکنیم. عزیز میگوید که کجا فرار میکنید من را تنها گذاشته؟ علی با عصبانیت بیخ گوشش میگوید که پایت را نبسته اند؛ هر طرفی که ما فرار میکنیم دنبال ماه راه بیفت.
به زخم پایم نگاه میکنم که با خون خشکیده، ورم کرده است. زن قاچاقبر را میگویم که اگر چیزی برای چرب کردن داشته باشد بدهد. کمی روغن با نمک میآورد و میگوید که اطرف زخم چرب کن تا کوفتش را در بیاورد. روغن و نمک را به پندیدگی پایم میمالم و با تکهای از دستمال گردن علی جدا کرده ام، آن را میبندم. بند کفشم را سست میکنم تا بتوانم پای ورم کرده ام را با تکهای که بسته ام، داخلش جا بدهم. نیم ساعتی میگذرد؛ اما خبری از موترِ گَشت نمیشود. راننده به کسی از پایان روستا زنگ میزند و از موتر پولیسی میپرسد که وسط روستا پرسه میزند. کسی که آن طرف خط است، به او میگوید که از روستا بیرون شده است؛ طرف شهرستان رفته است. هیچ کدام نمیفهیم که در کدام شهرستان و کدام استان ایران استیم. قاچاقبران موقعیت دقیق را به مسافران نمیگویند که مبادا اگر مسافری بخواهد فرار کند، به فرار کردنش کمک کرده باشند.
به گفتهی یکی از همراهان ما که دو سه بار دیگر هم قاچاقی ایران رفته است، عدهای از مسافران بعد از ورود در شهر، با تماس همرای دوستان شان که در شهرهای مشخصی استند، پا به فرار میگذارند و از دادن قاچاقی سر باز میزنند. ما اما قاچاقبر مان شناخته است و هیچ تصمیمی برای فرار در سرزمینی را نداریم که هیچ آدرسی از موقعیت خود مان نمیفهمیم. راننده میگوید نیم ساعت بعد از روستا بیرون میشویم که اگر اینجا پولیس ما را گیر کند، به گفتهی خودش، پدر او را در میآورد. چایجوش چایی را میآورد و پنچ تومان را برایش میدهیم که شکر بیاورد. پس از چند شبانه روز است که چای مینوشیم؛ و چایی به این خوشمزگی را در تمام زندگی ام ننوشیده بودم.
نان خشکی را که وسط گیلاس چای فرو میکنم و به دهانم میاندازم، انگار احساس میکنم، لذیذترین قسمتی از خوردنیهای جهان است و هر سه لقمه نان، نوبت پیاله میرسد که یک شُپ چای بنوشم. شش پیاله است و سی و پنج نفر؛ هر کس از تهماندههای بیکش چند تا کشمش یا نخود و یا هم خردههای کلچه و بسکیتی را کف دستش خالی میکند و به دهان میانازد. فقط صدای دندان و نان خشک است که شنیده میشود و صدای شپ کردن چای داغ که تا سرد نمیشود پیاله خالی میشود. چطور ممکن است چایی که همیشه وقتی نوشیده ام، هیچ لذتی جز سیراب شدن از آن حس نکرده ام؛ این قدر لذیذ شده باشد که مانند آن تا هنوز چیزی در زندگی ام نخورده و ننوشیده باشم.
ساعت ده پیش از چاشت است. یکی یکی بی سر و صدا پشت موتر بالا میخزیم و راننده ترپال خاکای را سر مان میکشد. نیم ساعتی دورتر از روستا، بین ریگزاری پایین مان میکند که گرمی آن پای زمستان را شکستانده است. میگوید که نزدیک شام بر میگردد و تا آن وقت هیچ جایی تکان نخوریم. در دوردست مسیری را نشان میدهد که اگر پیش از رسیدن شام، متوجه موتری شدیم که این طرف میآید، باید خود مان را وسط سنگلاخ و درختان وحشی پنهان کنیم.
ساعت یک پس از چاشت است. آفتاب موازیتر از قبل بالای سر مان فشار میآورد. هیچ سایهای نمانده است که سر مان را در آن فرو ببریم. با علی، قسمت آبراهی را پیدا میکنیم که گویا در فصل بهار به اثر سرازیر شدن سیل، به قدر نیم قد انسان ریگزار را کنده است. جند شاخهی درخت و علف سر آن میگذاریم و و سرپناهی برای خود مان میسازیم. هر کسی در گوشهای زیر آفتاب سوزان به خواب رفته است. تنها پیرمردی که پشیمانی از پیشانیاش میبارد، خودش را به تنهی درختی تکیه داده است و به مسیری زل زده است که راننده گفته بود؛ اگر موتری از آن مسیر نزدیک شود، خودتان را پنهان کنید که حتما دزد یا پولیس است.