فرار از دزد و ناپدید شدن دو مسافر (قسمت سیزدهم)

صبح کابل
فرار از دزد و ناپدید شدن دو مسافر (قسمت سیزدهم)

نویسنده: بودا

درد شدیدی که اول تا اول صبح به پاها و کمرم چسپیده بود، کم کم کرخت شده است. از اول شب تا حالا که ساعت از چهار عصر گذشته است، بی‌توقف شش موتر در کویری پیش می‌رود که تمامی ندارد. انگار برگشته ایم به روز دومی که از نیمروز حرکت کرده بودیم. موترها طوری پشت هم پیش می‌رود که چند سانتی هم نباید از جای تایر موتر اولی بیرون بزند. دیواری از خاک به آسمان بلند شده است. از کناره‌ی کوهی، دو نفر سوار بر موترسایکل، به دنبال مان نزدیک می‌شوند. مسافران با هم می‌گویند که حتما رهنماها استند که پیش پیش از کوه‌ها می‌روند و به موتربان‌ها از وضعیت راه گزارش می‌دهند.

هر کس حدس و گمانی می‌زند تا این که صدای راننده از سیت موتر بلند می‌شود و می‌پرسد که چند نفر استند. وقتی می‌فهمد دو نفر سوار با موترسایکل از دنبال موترها راه افتاده اند، به سواری‌ها هشدار می‌دهد که محکم بنشینند. در همین حال، چند گلوله شلیک می‌شود و مسافران طوری سر هم در بادی موتر می‌افتند که انگار استخوان‌های شان در بدن همدیگر فرو می‌رود. دو نفر که بالای سیت موتر نشسته بودند، هر دو بالای گردنم افتاده اند و سرم بین زانوهایم فر رفته است. همه کلمه‌ی شان را می‌خوانند و صدای عزیز می‌آید که به یک پسر هراتی می‌گوید: «د غیرتت شاشه کنم تا پیشتر می‌گفتی پایین شو معلوم کنیم کی مرد است حالی چطو کلمه‌ی ته چپ و راست می‌خوانی.» عزیز با چندتا از بچه‌های هرات که بدخلق‌ترین مسافران این سفر استند، چند دقیقه پیش درگیری لفظی کرده بود.

احساس می‌کنم که گردنم می‌شکند. موترسایکل سواران که حالا فهمده ایم دزد استند، بی‌وقفه شلیک‌ می‌کنند و موترها پشت هم با سرعتی پیش می‌روند که قابل محاسبه نیست. با تمام قوتی که دارم، سعی می‌کنم، نفری که کونش را بالای سرم گذاشته است را بلند کنم؛ اما همین که چند ثانیه روی دست‌هایم بلندش می‌کنم، پس خودش را پایین می‌اندازد بالای گردنم. نمی‌فهمم دستم را تا کجا در سوراخش داخل کرده بودم؛ اما ترس از دست دادن جان، آن‌جا فهمیدم که مهمتر از سوراخ است و شخصی که بالای سرم افتاده است، دستم را تا بازو قبول کرده است و اما خودش را بالا نمی‌کند تا مبادا گوله‌ای به بدنش فرورود.

به علی می‌گویم که کمک کند؛ ورنه گردنم می‌شکند. علی با فاصله‌ی یک نفر از او، روی کناره‌ی بادی موتر نشسته است. علی از پشت گردنش می‌گیرد و من از پایین و به مشکل می‌توانیم وسط موتر تیله‌اش کنیم که بالای چند نفر دیگر می‌افتد. علی می‌گوید که حتما مرده است؛ یا تیر خورده و یا سکته کرده.

یک ساعت تمام را موترها با سرعت پیش می‌روند تا این که دیگر صدای شلیکی به گوش نمی‌رسد. هوا کم کم تاریک شده است. از کویری که به جنگل وحشی‌ای رسیده بود، گذشته ایم و در دور دست، درخت‌هایی دیده می‌شود که خبر از آبادانی می‌دهد. نزدیک ‌می‌شویم؛ چند خانه‌ی گلی وسط درخت‌ها دیده می‌شود. موترها پشت هم ایستاده می‌شوند. مسافران پیاده می‌شوند و در صف طولانی‌ای به فرمان قاچاق‌بر صف می‌کشند. پس از سه بار شمارش، مطمئن می‌شوند که دو نفر کم است. مسافران را می‌گویند که اینجا منتظر بمانند و اگر کسی از طرف کویر نزدیک شد، خود شان را وسط روستا بزنند تا مبادا به چنگ دزد بیفتند.

شش موتر که سه میل سلاح همراه دارند، بر می‌گردند که مسافران گم شده را پیدا کنند. معلوم نیست این مسافران به اثر اصابت گلوله از موتر افتاده اند یا سرعت موتر وسط جنگ باعث شده است، شاخه‌ی درخت یا چیزی به لباس شان گیر کرده و از موتر پایین شان انداخته باشد. اطراف روستا که دیگر هوا تاریک شده است، خود مان را زیر دیوارهای باغی می‌گیریم.

دو ساعتی از رفتن موترها دنبال مسافران گم‌شده می‌گذرد که شش موتر پشت هم از وسط کویر نزدیک می‌شوند. مسافران گم شده را نیافته اند. موتربان‌ها می‌گویند که حتما زنده از موتر افتاده اند ورنه حتما از مسیری که آمده بودیم، مرده‌های شان را پیدا می‌کردیم. هیچکسی نمی‌فهمد که زنده‌ی آن‌ها به دست دزد افتاده است یا وسط جنگل خود شان را پنهان کرده اند. به مسافران فرمان می‌دهند که سوار شوند تا از این ساحه دور شویم. هیچ‌کسی دیگر به مسافرانی فکر نمی‌کند که گم شده اند.