مهاجرت؛ داستان تلخی که پایان ندارد (قسمت اول)

مجیب ارژنگ
مهاجرت؛ داستان تلخی که پایان ندارد (قسمت اول)

صمیم، در سال ۹۴ دوره‌ی دانش‌آموزی‌اش را در مکتبی در شهر میمنه، مرکز ولایت فاریاب، به پایان می‌رساند. او در ماه حوت همان ‌سال در آزمون سراسری کانکور برای راه‌یابی به دانشگاه شرکت می‌کند. وقتی در تابستان سال ۹۵ نتیجه‌ی کانکور اعلام می‌شود، او به دلیل مشکل نا‌امنی و جنگ نمی‌تواند از ولسوالی‌ای که در آن زندگی می‌کند، به میمنه برود. دوستانش به وی تماس می‌گیرند و چیزی که صمیم از پشت گوشی می‌شنود، برایش رضایت‌بخش نیست. او در زراعت تربیه‌ی معلم فاریاب راه یافته‌ است. آن زمان ولسوالی‌ای که صمیم در آن زندگی می‌کرد در حال جنگ بود که پس از چندی، ولسوالی کاملا به دست طالبان می‌افتد. صمیم می‌گوید که وقتی در نتیجه‌ی جنگی میان نیروهای دولتی و طالبان چند تن از سربازان ارتش افغانستان به شدت زخمی می‌شوند، او نیز به همراه این سربازان زخمی در چرخ‌بالی به میمنه می‌آید.

صمیم از رشته‌ای که در آن کامیاب شده بود خوشش نمی‌آمد و از سویی، حاکمیت طالبان در ولسوالی‌ای که او زندگی می‌کرد و همزمان مشکل اقتصادی‌ای که داشت، باعث شد او برای یافتن زندگی بهتر تصمیم رفتن به ترکیه را بگیرد.

او برای رسیدن به مقصدش، از میمنه با دو‌هزار افغانی‌ای که در جیب داشت، کوله‌بار سفرش را می‌بندد و به سمت هرات حرکت می‌کند. پس از این که به هرات می‌رسد؛ گردن‌بند طلایی‌اش را که سال‌ها با خود داشت، به قیمت ۱۸‌هزار افغانی به فروش می‌رساند. صمیم از هرات همراه چهار پسر دیگر از بسته‌گانش به سمت نیمروز حرکت می‌کند. همین که به نمیروز می‌رسد، با برادرش در کابل تماس می‌گیرد و به دوست دیگرش که قاچاقبر است در ترکیه به تماس می‌شود. او می‌گوید که تا آن زمان خانواده‌اش از مقصد سفر وی هیچ‌گونه آگاهی نداشته اند. صمیم دیری در نیمروز نمی‌ماند. پس از هماهنگی با قاچاقبران، مقصد نهایی او و دوستانش ترکیه تعیین می‌شود و این گونه بود که ساعت چهار پس از چاشت یک روز پاییزی، او و دوستانش از نیمروز به سمت پاکستان در حرکت می‌شوند. دقیق به یاد نمی‌آورد؛ اما می‌گوید که ساعت نه یا ده شب بود که در ساحه‌ای مربوط به طالبان در خاک پاکستان پیاده شدیم. صمیم با دوستانش یک ساعتی را این جا می‌مانند، آب و نانی می‌خورند. از آن جا دو ساعت دیگر را پیاده و به سختی از کوه شنی و خاکی رد می‌شوند. صمیم می‌گوید که پس از پایین آمدن از این کوه به دریاچه‌ای رسیدم که پهنای آن به بیست متر می‌رسید. صمیم و دیگر مسافران همراهش، از آن دریاچه با قایق چوبی‌ای رد می‌شوند. او در ادامه‌ی سفرش به مقصد پاکستان به همراه دیگر مسافران افغانستانی که قصد رسیدن به ایران را داشتند، سه بار با پاسگاه‌های مختلف ارتش پاکستان سر می‌خورد.

او می‌گوید که سربازان ارتش پاکستان، در جایی ۲۰ هزار تومان و در جایی ۱۰‌هزار تومان را زورکی از مسافران افغانستانی می‌گرفتند.

صمیم در ادامه می‌گوید که اگر کسی پولی نداشت و یا پولش را به دلیل خرج‌های باقی راه پنهان می‌کرد، از سوی این سربازان پاکستانی شلاق می‌خورد. به گفته‌ی صمیم، در این میان سه مهاجر افغانستانی توسط سربازان ارتش پاکستان شلاق خوردند. او در ادامه می گوید: «کسی صدای شه بلند نمی‌تانست. اگه کسی بهانه می‌کد که پول ندارد، آن‌قدر شلاق می‌خورد که مجبور می‌شد به هر رقمی که شده پول پیدا کنه.»

صمیم با دوستان همراهش و دیگر مسافران افغانستانی، به اضافه‌ی سایر بدبختی‌های راه قاچاق، این بار به تعطیلی‌های عید قربان خورده اند. آن‌ها هفت شبانه‌روز در خاک پاکستان در خواب‌گاه‌ها سرگردانی می‌کشند. همه‌ی این مسافران ناچار بودند خود برای ‌شان خوراکی تهیه کنند. صمیم می‌گوید که آن‌ها آب شور را از چاه بیرون می‌آوردند و به ما می‌فروختند؛ ما هم ناچار برای زنده‌ماندن آب شور را از آن‌ها می‌خریدیم؛ چون ما خود ما نمی‌توانستیم در طول روز از مخفی‌گاهی که برای ما تدارک دیده بودند، بیرون شویم.

صمیم به همراه هفت پسر دیگر همراهش، هفت شبانه‌روز را در یک اتاق سه در سه که با فرش کهنه و پاره پاره‌ای پوشیده شده بود، می‌گذرانند.

وی به دلیل گرمای زیاد و نوشیدن آب شور در هفت شبانه‌روز، به شدت بیمار می‌شود. او می‌گوید که من می‌دانستم در جایی که از آب و نان خبری نیست؛ نمی‌توانم برای خودم دارو تهیه کنم.  او ناچار بود برای ادامه‌ی راه؛ بیماری‌اش را فراموش کند؛ چون برای رسیدن به ترکیه باید سختی‌های زیادی را تحمل کند و خودش را نباید به این زودی‌ها از دست بدهد.