«من را به گروگان گرفته بودند» ( قسمت اول)
ذکیالله میگوید که برای کار لباسدوزی با من تماس گرفته بودند.
برای همین؛ با پسر افغانستانی دیگری که پانزده سال داشت؛ از استانبول به مقصد «ارزروم» از سردترین شهرهای ترکیه در حرکت شدیم. شش ساعت را در اتوبوس بودیم تا به آن جا رسیدیم. از آن جا یک ساعت دیگر راه رفتیم تا به محل کار ما رسیدیم.
ذکیالله می گوید: «وقتی به آنجا رسیدیم، من هیچ پولی همرایم نداشتم.» در ادامه میگوید که به محض رسیدن به محل کار؛ دیدم یک کلبهی حقیر فرسوده انتظار ما را میکشد و از کارخانهی لباسدوزی هیچ خبری نیست. ذکیالله با پسر دیگری که همرایش بود؛ جای لباسدوزی ناچار بودند که از پنج صبح بلند شوند؛ همه کارهای خانهی آن مرد تُرک را انجام دهند و همینگونه تا هشت شب باید از گوسفندان آن مرد که شمار شان به ۷۰۰ رأس میرسید؛ نگهداری کنند و برای شان علف و کاه بریزند؛ همینطور از چوچههای نوزاد گوسفندان باید مثل پرستار نگهداری کنند. در پهلوی این همه کار باید در برابر گرگها و پلنگهایی که آن طرفها پرسه میزد، از خود شان هم مواظبت میکردند.
در پایان شب هم باید به اتاقی میرفتند که در آن از هیچگونه امکانهای رفاهی زندگی خبری نبود.
ذکیالله میگوید: «ده اتاق مجبور بودیم به خاطر سردی؛ سرگینه ده بخاری بسوزانیم. نه چوب بود و نه بخاری گازی. بعضی از شبا که سرگین نمیسوخت؛ مه و رفیقم تا صبح چندک میماندیم و از دست سردی خواب نمیرفتیم.»
ذکی الله میگوید که در طول ماههایی که آن جا ما را به گروگان گرفته بودند؛ تنها مکرونی و عدس برای مان میآوردند که آن را هم باید خود مان میپختیم و روی نانی که برای ما میآوردند، جای دندانهای موش را به راحتی میشد دید. برای همین شبهای زیادی را مجبور بودیم در گرسنگی بگذرانیم.
ذکیالله در ادامه میگوید که من در افغانستان دانشجوی سال سوم حقوق بودم؛ اما این جا مرا به سختترین کار، در بدترین شرایط ممکن مجبور کرده بودند؛ نه میتوانستم از این کار فرار کنم و نه راه فراری داشتم. او میگوید که صاحبکارش، هیچ گاهی پولی در بدل کارش برایش نداده است؛ در حالی که آنها ماه ۱۴۰۰ لیر با هم توافق کرده بودند؛ اما از یک لیر هم خبری نبود و چون دوران قدیم؛ از آنها مثل برده کار میکشیدند. وی میگوید که چهار طرف ما با دشت و کوه احاطه شده بود. آنجا نه دکانی بود تا برای تلفونم کارت بگیرم و با کسی در تماس شوم تا برای فرار از این جا کمک بخواهم. در آن نزدیکیها ایستگاه پولیس هم وجود نداشت تا از آنها کمک میگرفتیم و با بغضی در گلو می گوید: «شب و روزه ده ترس زندگی میکدم. ناچار بودم بسوزم و بسازم.»
وی در ادامه میگوید که سختی کار از یکسو؛ سرمای جانسوز آن جا از سوی دگر، امانم را بریده بود. آن جا در زمستان یک متر و نیمی برف میزد؛ این برفباریها گاهی توفانهای شدیدی را در پی داشت که در نتیجهی آن نمیتوانستم فاصلهی ۱۰ سانتی متریام را ببینم.
او میگوید که هیچ راه فراری نداشتم؛ بارها و بارها تصمیم گرفتم از آن جا فرار کنم و بروم به استانبول؛ اما هر باری که از صاحبکارم پول میخواستم تا بروم به استانبول، برایم میگفت که هیچ جایی رفته نمیتوانی؛ هیچ پولی برایت داده نمیشود؛ تو ناچاری ده سال دیگر هم همینطوری اینجا کار کنی. وقتی دلیلش را میپرسیدم در پاسخ میگفت: «چون تو یک افغانستانی استی و این جا غیر قانونی زندگی میکنی.» وی میگوید که اگر برای خواستن پولهایم بیشتر سماجت میکردم با لت و پار کردن، دهانم را میبستند.
ذکیالله در ادامه میگوید که او پولهایش را از جیبش در میآورد و با نشان دادنش به من میگفت: «این هم پول، من پول دارم؛ اما برای تو هیچ پولی نمیدهم. اگر توان داری بیا بگیر»
ادامه دارد …