نویسنده: بودا
ساعت شش عصر است. بالای ساختمان هشتمنزلهای در بندر بوشهر نشسته ام و به آسمانخراشهایی خیره مانده ام که در خشت خشت آن میتوانم آبلهی دستان کارگران افغانستانی را ببینم؛ کارگرانی که ساعتها، روزها، ماهها و سالها عرق ریخته اند و در مقابل مزد ناچیزی را با هزار توهین و تحقیر به دست آورده اند و گاهی هم به دست نیاورده اند.
در ایرانی که حضور مهاجران افغانستانی بدون مدرک جرم پنداشته میشود و هر روز صدها نفر از این مهاجران از خانه، سر کار، خیابان و … بازداشت و رد مرز میشوند، هیچ خانهای را نمیتوان سراغ کرد که در آن کارگر افغانستانی کار نکرده و عرق نریخته باشد. سر هر ساختمان نیمهکارهای بروی، چند مهاجر افغانستانی را در آن میبینی که سرپناهی برای شان داده شده است و شب و روز ضمن نگهداری از آن ساحه، کار میکنند و برای به دست آوردن لقمهی نانی جان میکنند.
یاد جملهی میرالله میافتم که دیروز هنگام بالابردن بوجی سیمان به منزل شش همین ساختمان، میگفت که تا هنوز در بیش هزار ساختمان کار کرده است؛ اما پس از تکمیل کار، لا اقل نتوانسته است یک روز در آن ساختمان زندگی کند و یا برود و نتیجهی کارش را ببیند که چگونه ساخته شده است. دیروز وقتی این جمله را شنیدم، چندان برایم سخت تمام نشده بود؛ اما دیشب که داشتم به زندگی مهاجران افغانستانی در ایران فکر میکردم، این جمله از بین تمام بدبختیهایی که میتوانستم از مهاجران به یاد بیاورم، مثل گلولهای از راه رسید و مغزم را نشانه گرفت. واقعا چقدر میتواند دشوار باشد که سالها برای ساختن صدها خانه جان بکنی و یک شب هم نتوانی پس از تکمیل شدن آن در آن بخوابی یا روزی برای دیدن آن بیایی و ساعتی در آن بنشینی.
به میرالله فکر میکنم که بیست و سه سال میشود در ایران است و بیست و سه سال تمام را در ساختمانهای نیمهکاره خوابیده است و پس از تکمیل کردن آن، دیگر حتا نتوانسته است شبی در یکی از آنها بخوابد. درست است که میرالله یک کارگر است و نسبت او با ساختمانهایی که کار کرده است، ساختن ساختمان است؛ نه این که بیاید و در ساختمانی که ساخته است، بخوابد. این را قبول دارم و در پی ادعای این نیستم که باید میرالله در یکی از ساختمانهایی که ساخته بود، میخوابید. فقط دارم به جملهای فکر میکنم که دیروز از میرالله شنیدم و شاید خودش هم تا هنوز آن قدر که من زیر بار این جمله له شده ام، خرد و خمیر نشده باشد.
چطور ممکن است یک نفر بیست و سه سال در یک کشور آبادی خلق کند و خانه و کاشانه بسازد؛ اما خودش خانهای برای خوابیدن نداشته باشد. چطور ممکن است یک نفر بیست و سال را برای آبادی کشوری عرق بریزد و تحقیر شود و هنوز که هنوز است، پنهانی زندگی کند و نتواند دست کم آزادانه وسط شهری که در خشت خشت آن دست خودش و شهروندانش آبله شده است، با دل آرام قدم بگذارد.
رویم را بر میگردانم و به سمت دیگر شهر خیره میشوم. به آسمانخراشهای دیگری که به وضوح میتوانم رنج و مشقت کارگران افغانستانی را در آنها ببینم. به شهری خیره مانده ام که هیچ خانهای در آن بدون کارگران افغانستانی ساخته نشده است؛ به خیابانهایی که هیچ افغانستانیای نمیتواند بدون نگرانی در آنها قدم بگذارد و تحقیر نشود. فرقی ندارد که این افغانستانی مدرک دارد یا ندارد؛ نگاههایی که او را دنبال میکند را نمیتوان یکی یکی با نشان دادن مدرک پاسخ داد.
میرالله چهل هشت سال دارد. او بیست و سه سال پیش از یکی از ولایتهای شمال-شرقی افغانستان عازم ایران میشود و حالا بیست و سه سال تمام است که در ایران کار میکند. او در این مدت نه مدرک قانونیای داشته است و نه دنبال کاری رفته است که مزدش از یک کارگر معمولی بیشتر باشد. میرالله که دیگر شقیقههایش سفیده شده است، تنها رمق زندگی را میتوان در بازوانش دید کار بیست و سه سال کار شاق از آن دوتا چوب زمخت ساخته است و چینهای پیشانیاش که هیچ راهی به خوشبختی میرالله نکشیده است.