نویسنده: بودا
طالبان یکی یکی مسافران را تلاشی بدنی میکنند و دلیل مهاجرت شان را میپرسند؛ زبانی باز نمیشود بگوید که به خاطر شما مصیبتها این سفر را پیش گرفته ایم. موتربانها را صف میکنند و هر کدامش را به خاطر این که مسافر زیاد سوار کرده اند، مقداری کلدار پاکستانی جریمه میکنند. پس از گرفتن جریمه از موتربانها، بیست و ششنفری در موترها سوار میکنند و میگویند که برای بردن باقی مسافرها، دوباره برگردند.
با علی بالای موتر نشسته ایم؛ علی میگوید: «اگه طالبا بشناسن چه کسی ر سوار موتر کدن، پوستته کباب میکنن.» میگویم: «مرز همین مرز باشه نیاز به کباب طالبا نیست.»
ساعت ده پیش از چاشت است. در چند کیلومتری گذشته از طالبان، وسط تپههای شنیای توقف میکنیم. نزدیک به یک هزار نفر، پیر، جوان، زن، مرد و کودک، زیر آفتاب پراکنده است. این جا موقعیتی است که خانوادهها را از یک مسیر میبرند و دیگران را از مسیر دیگری. چند موتر بر میگردند، مسافرانی که پیش طالبان مانده اند را بیاورند. با علی زیر سایهی باریکِ یکی از موترها نشسته ایم. به علی میگویم: «مگه قرار نبود ما شب سوم تهران باشیم؟» از دماغ علی بگیری نفسش بند میآید. با فحش آبداری به آدرس قاچاقبر و دوستی که ما را به آن معرفی کرده بود؛ ظاهرا پاسخم را میدهد. قاچاقبر که میفهمید هیچ کدام ما راه قاچاق از طریق پاکستان را بلد نیستیم؛ همان داستانی را تعریف کرده بود که علی بار اول -شش سال پیش- رفته بود.
دختر و پسر جوانی که ادعا دارند نامزد استند، سر و صدای شان با قاچاقبران بلند شده است. قاچاقبران تصمیم دارند دختر را از راه فامیلی ببرند و پسر باید با دیگران برود؛ اما پسر میگوید که قاچاقی راه فامیلی را پرداخته است و نامزدش را رها نمیکند. دختری با بینی گرد، چشمهای بادامی، قد کشیده، یک پایش را روی تایر موتر میگذارد، بند کرمیچش را محکمتر میبندد؛ بند کرمیچ دیگرش را هم محکم میکند؛ پیش میرود دست نامزدش را میگیرد و به قاچاقبر میگوید که فرقی ندارد؛ ما هیچ کدام قاچاقی فامیلی نمیدهیم؛ منم از راهی میروم که دیگران میروند. قاچاقبر سعی میکند بفهماند که دوازده ساعت پیادهگردی دارد-فاصلهای که تا هنوز از ما پنهان کرده بودند- نمیتواند پابهپای مردان راه برود؛ دختر ولی اصرار دارد که به هیچ وجه از نامزدش جدا نمیشود.
یکی از قاچاقبرها که انگار از موقف با صلاحیتتری حرف میزند، در حالی که وسیلهای از موتر را با تکهی سیاهی پاک میکند، به قاچاقبری که با دختر و پسر گفتوگو دارد، میگوید که مشکل نیست؛ هردوی شان از راه فامیلی بروند و زیر لب ادامهی حرفش را اردو میگوید که این دختر کسی نیست که تو بخوری. قاچاقبری که نیم ساعتی میشود با پسر و دختر چونه میزند، حرفی را به اردو زیر دندان جویده دور میشود. پیرمردی که اول صبح دانههای تسبیحش را میشمرد، با شنیدن دوازده ساعت پیادهگردی از دهان قاچاقبر، نزدیک میشود و میگوید که ممکن است از راه فامیلی برود؟ چون با این پاها و کمر، نمیتواند پیادهگردی کند. کسی حرفش را نمیشنود.
ساعت یک و نیم پس از چاشت است، فامیلیها را از راه دیگری برده اند. چهارده تویوتای سی و پنج نفری پشت هم طوری راه میرود که در گستردگی کویر دیواری از خاک برخواسته است. در دوردست، چند درخت دیده میشود که هر قدر نزدیک میشویم به احتمال خرماییاش افزوده میشود. نزدیک میشویم. وسط دو درخت خرما که دو طرف راه روییده است، دو نفر با یک میل سلاح سبز میشوند. از راننده میپرسم که کیستند؟ میگوید که پولیس پاکستان است و حق راه میگیرد. موتربانها پایین میشوند و نفر ده تومان از هر مسافر جمع میکنند که به این سربازان خرمایی بدهند؛ به ملیشههایی که شاید آمده اند شکار و از خوششانسی، چهارده موتر سی و پنچ نفری مسافر قاچاق به تور شان خورده است؛ یا این که همین جا لنگر انداخته اند و هر روز از مسافرانی که میگذرند، نفر ده تومان جمع میکنند. کسانی که از داشتن پول انکار میکنند را در صف جداگانهای ایستاد میکنند و پس از تلاشی بدنی، پول شان را حصول میکنند. میگویند که هیچ عذری پذیرفته نیست و این پول در حقیقت حقالعبوری است که به خاطر گذشتن مسافران قاچاق از منطقهی شان میگیرند. تنها از جیب یک نفر پول پیدا نمیتوانند که یکی از همراهانش که گویا پسر کاکایش است، پلاستیکی را از زیر تلی کفشش بیرون میکند و ده تومان به موتربان میدهد تا پسر کاکایش را خلاص کند. پسر کاکایش را که به جرم نداشتن ده تومان از مسافران جدا کرده اند که حق عبور از این منطقه را ندارد.