مسافران را چهارده‌نفری در تاکسی‌ها جا کرده اند (قسمت چهاردهم)

صبح کابل
مسافران را چهارده‌نفری در تاکسی‌ها جا کرده اند (قسمت چهاردهم)

نویسنده: بودا

شب از نیمه گذشته است. مسافران را زیر کوهی پیاده کرده اند. یکی از قاچاق‌بران می‌گوید که قرار است سه ساعت را پیاده طی کنیم. به کوهی اشاره می‌کند که کنار آن پیاده شده ایم. می‌گوید که از این کوه بگذریم، به «بم» یکی از استان‌های ایران می‌رسیم. دلیل پیاده‌روی را پاسگاه بم می‌گوید که یکی از پاسگاه‌های خطرناک برای مسافران قاچاقی است. به مسافران رهنمایی می‌کند که از هم جدا نشوند و در صورتی که با دزد مواجه شدیم؛ هر طرف پراکنده نشوند که دزدها گروه‌های کوچک مسافران را راحت‌تر می‌توانند اسیر بگیرند. می‌گوید که تعداد ما زیاد است و سعی می‌کنیم اگر با دزد مواجه شدیم مقابله کنیم. موتربان‌ها از همین‌جا قرار است برگردند و مسافران قاچاقی باید خودشان را به اشاره‌های برقی برسانند که از دامنه‌ی نسبتا بلند کوه روشن و خاموش می‌شود. می‌گوید که باید تا پیش آن روشنی که اشاره می‌دهد، هوای همدیگر را داشته باشید؛ آن جا که رسیدید، رهنما باقی راه را همراهی تان می‌کند.

دو ساعتی از پیاده‌روی مان گذشته است. کوه‌ را پشت سر گذاشته ایم. وسط جنگ وحشی‌ای راه می‌رویم که درختان خرد و بزرگ وسط شن‌ها نشسته است. عزیز، به دلیل نوشیدن زیاد آب، گرده‌هایش درد گرفته است. با علی زیر بغل‌هایش را محکم گرفته‌ایم و با جمع چهارده نفری که از نیمروز در یک گروپ بودیم، یک‌جایی حرکت می‌کنیم. تقریبا آخرین مسافرانی استیم که وسط قافله و البته پیرمردی که بارها از پشیمانی خوابیده در پیشانی‌اش، اندو سنگینی بر شانه‌هایم نشسته است، کمی دنبال‌تر از ما، به سه نفر دیگر خش‌خش‌کنان وسط شن‌ها پیش می‌آیند.

کناره‌ی دیوار باغی نشسته ایم که شاخه‌های درختان خرما از آن بیرون زده است. هوا سرد است و مسافران طوری کنار هم جمع شده اند که سرما وسط شان راه نرود. تاریکی کم کم رنگ باخته است؛ آن قدر که می‌توان حدس زد، ساعتی بعد، روشنی کامل بر آن غلبه می‌کند. از سرک خامه‌ای که دو باغ را از هم جدا کرده است، چند موتر پشت هم نزدیک می‌شوند. هشت تا ده موتر را می‌شمارم؛ اما می‌گویند که چند موتر دیگر هم نزدیک است که برسد.

مسافران را چهارده نفری در موترهای نوع پژو که به اندازه‌ی کرولای نود است، بار می‌زنند. یک نفر زیر چوکی پهلوی راننده، دو نفر بالای همان چوکی، چهار نفر طوری در چوکی پشت سر راننده نشسته‌ اند که زانوهای شان را بغل کرده اند، سه نفر زیر همین چوکی و چهار نفر از مسافرانی که جثه‌ی کوچک‌تر دارند را در صندوق عقب موتر خوابیده اند. طوری زیر چوکی پهلوی راننده نشسته ام که دست و پاهایم را تشخیص داده نمی‌توانم.

روز روشن شده است. مسافران کنار دیوار باغ خرمایی پیاده می‌کنند و می‌گویند که بی‌صدا بپرند وسط باغ. وقتی داخل باغ می‌شوم، جز سبزی برگ‌ها درختی خرما، دیگر علفی حتا در زمین دیده نمی‌شود. صحن این باغ تا شبیه باغ باشد، اتراق‌گاهی است که نشان از خوابیدن مسافران بی‌شماری می‌دهد. می‌گویند که بم، یکی از شهر‌ها ایران است که بیشترین و خوبترین خرما را تولید می‌کند. از باغ‌های اطرفا مان که هیچ درختی جز درخت خرما دیده نمی‌شود، باید قبول کنم که واقعا چنین است. یکی از موتربان‌ها که بچه‌ای جوانی است با موهای فرفری و چشم‌های سیاه درشت، سر دیوار باغ ایستاده است و به مسافران می‌گوید که تا ساعت دوی پس از چاشت اینجا منتظر بمانند که موترها می‌آیند و بار شان می‌زنند. از این‌جا به بعد، موترهای ما دیگر سیمرغ‌هایی نیست که خامه و پخته نمی‌شناخت و شب و روز را وسط بیابان‌ می‌پیچید. راننده‌هایی که مار را بعد از پیاده‌گردی دیشب تا این باغ رساندند، همه پسرهای جوانی بودند بین بیست تا سی، با موترهایی که سی و پنج مسافر نه، چهارده مسافر را به زور در آن جا می‌دادند.

ساعت سه‌ی پس از چاشت است. مسافران را چهارده نفری، طبق اول صبح در موترها بار می‌زنند و موترها یکی یکی از راه می‌رسد، پر می‌شود و راهش را می‌گیرد می‌رود. مسافران در گروه‌های چهارده‌نفری، داخل باغ تقسیم شده اند که با رسیدن هر موتری از دیوار بپرند و با سرعت تمام خود شان را طبق فورمول اول صبح در موترها جا دهند. هشتمین موتری که پر می‌شود، جمع چهارده‌نفری ما است. با علی روی صندلی پهلوی راننده نشسته ایم و عزیز، زیر صندلی نشسته است. پس چند دقیقه دیگر به خیابانی رسیده ایم که راننده می‌گوید، ساعتی بعد به پاسگاه کرمان می‌رسیم؛ محلی که دو ساعت پیاده‌گردی دارد با احتمال زیاد دزد که هر شب چند مسافر را به گروگان می‌گیرند.