روز بد برادر ندارد (قسمت سوم)

صبح کابل
روز بد برادر ندارد (قسمت سوم)

نویسنده: بودا

ساعت نزدیک به چهار صبح است؛ روشنیِ کم‌سویی که کم کم روی زمین فرش شده است، نشان از پستی بلندی‌های زمین می‌دهد که در فاصله‌ی دورِ مسیری که قرار است حرکت کنیم، به چشم می‌خورد. من، علی و شیراز، دور قوغ‌های باقی‌مانده‌ی وسط شن‌ها چمپاتمه زده ‌ایم و سیگار می‌کشیم. شیراز، یکی از بچه‌هایی است از پدر پاکستانی و مادر ایرانی که این‌ جا، وسط کویر، خوابگاه دارد و کاکایش از نیمروز تا خاک پاکستان مسافران قاچاق را انتقال می‌دهد. از جیبش توته‌ی چرسی را می‌کشد و می‌گوید که این چرس بدخشان است؛ روز پیش از یک مسافر افغانی گرفته است. چرسش را در سیگاری پر می‌کند و با هم دود می‌کنیم. می‌رود چاینکی چای با چندتا چاکلیت می‌آورد که با هم بیشتر بنشینیم. شیراز، ایران را ندیده است و با لهجه‌ی غلیظ اردو-فارسی کلمات را می‌جود. او بیست و شش سال دارد و به گفته‌ی خودش از خوابگاه‌داری وسط کویر زندگی می‌گذراند.

دیگر روشنی در دور دست به تپه‌هایی اشاره می‌کند که ادامه‌ی دشت را بسته است. تپه‌های شنی‌ای که انگار از غربال گذشته ‌اند. صدای سویچ کردن ماشین‌ها یکی یکی به گوش می‌رسد. شیراز بلند می‌شود که برود کرایه‌ی خوابگاهش را از مسافران جمع کند و به من می‌گوید که از نفرهای داخل خیمه از هر کدام پنج تومان جمع کنم. بیست تومان از جیبم می‌کشم و برایش می‌گویم که این حساب خوابگاه ما؛ حساب دیگران را خودت تصفیه کن. لبخندی می‌زند و پول را برایم پس می‌گرداند. می‌گوید تو پول نمی‌دهی من نفر می‌فرستم کرایه‌ی دیگران را جمع کند.

مسافران یکی یکی با شنیدن صدای موترها از خواب بر می‌خیزند؛ در مسیر قاچاق که باشی، فرقی ندارد خوابت سنگین است یا سبک، با اولین صدا باید از جایت برخیزی و موترت را پیدا کنی تا مبادا از دیگران عقب بمانی یا بین گروه دیگری از مسافران گد شوی. نزدیک به سه صد نفری از خیمه‌ها بیرون شده ‌اند. یکی می‌آید و با صدای بلند می‌گوید که همه در یک جا جمع شوند؛ می‌گوید که از این جا سی و پنج نفری سوار شویم و فرقی ندارد در کدام موتر؛ دو ساعت بعد موترهای مان تبدیل می‌شود.

سراغ راننده‌ای را می‌گیرم که تا رسیدن به موترهای بعدی چوکی پهلویش را به سی تومان کرایه کرده ‌ام. من و علی این چوکی را گرفته ‌ایم که به نوبت در ست موتر بنشینیم تا کمی از خستگی ‌مان کم شود. نه موتری است و نه موتربانی؛ رفته است در یکی از مناطقی که گویا نزدیک است، مشکل تخنیکی‌اش را حل کند و به ما می‌گویند که به موتر دیگری سواری شویم.

موترها یکی یکی پر می‌شود و بین گرد و خاکی گم می‌شوند که از دنبال اولین موتر بلند شده است. سی و پنج نفر پشت تویوتا ایستاده‌ ایم و یکی فرمان می‌دهد که وقتی تا عدد پنج شمرد، همزمان بنشینیم. طبق گفته‌ی او همه ایستاده‌ ایم و یکی یکی اعدادی را می‌شماریم که با وقفه می‌گوید. در شماره‌ی پنج دیگر هرکسی که توانسته نشسته است و آن که دیر کرده، باید روی زانوی دیگری بنشیند. احساس می‌کنم زانوهایم روی سینه‌ام فرو می‌رود. به علی می‌گویم که بلند شویم بالای ست موتر بنشینیم؛ اما او که تجربه‌ی نشستن بالای ست موتر را صبح دیروز تجربه کرده بود، می‌گوید که از سرما سوراخ می‌شویم و بهتر است تا آفتاب برآمدن تحمل کنم.

تنگی جای، سر و صدایی عده‌ای را که روی زانوی دیگران مانده ‌اند، بلند کرده است. بویی که از سی و چهار دهان نشسته بیرون می‌زند؛ تهوعی را تا دهانم بالا می‌آورد و پایین می‌برم. موتربان با تأکید این که روی لبه‌های موتر ننشینیم، راه ناهموار است و سرعت زیاد، به آنانی که روی زانوهای دیگران نشسته ‌اند می‌گوید که برای یک انگشت ‌تان جا پیدا کنید وقتی موتر راه افتاد، خودتان را در جای انگشت تان جا بدهید.

چند تپه‌ی شنی را بالا و پایین می‌رویم. دیگر همه قفل شده ‌اند پشت موتر. هرازگاهی صدای نالشی به گوش می‌رسد یا سر و صدایی که حکایت از تنگی جای و تنگی نفس یکی از مسافران دارد. پیرمردی که دیروز پشتش شیب شده بود، این بار در گوشه‌ی دیگر موتر نشسته است، و دانه‌های تسبیحش را یکی یکی می‌شمارد. وسط دو کوه سنگی، موتر می‌ایستد و موتربان صدا می‌کند که پیاده شویم. شش موتر پشت سر هم ایستاده ‌اند و مسافران در یکی صف طولانی یکی یکی توسط تفنگ‌دارانی که می‌گویند طالبان استند، تلاشی بدنی می‌شوند.