درس میخوانی، مدرسه میروی، تلاش میکنی تا به جایی برسی، مثل پدرت نباشی، تمام عمر یک کارگر ساده، ورزشکاری، تمام عقدههایت را روی کیسه بوکس خالی میکنی، حقت را میخواهی از این دنیا بگیری. فوتبال را دوست داری، زنگ ورزش یا کلاسهای خالی، با دوستان همشهریات همیشه در یک تیم استید؛ زنگ تفریح هم، مسیر مدرسه آمدن و به خانه رفتن را هم، با هم میروید، شما آیندگان کشور افغانستان استید. شبهای بیخوابی، نه همهی شبها پیش از خواب، به افغانستان میروی و برمیگردی، باید دانشگاه بروی، مهندس بشوی، دکتر بشوی، امسال را که درس بخوانی، میماند سال بعد، پیشدانشگاهی، با همین رفیقهایت قول گذاشتی که برای دانشگاه درس بخوانید، همه مثل تو فکر نمیکنند؛ اما تنها هم نیستی.
ابرهای سیاه ترسناک شبانه رسیدند؛ همه خواب بودید. صبح که آفتاب قصد آمدن داشت، پشت همین ابرها گیر کرده بود، انگار گروگانش گرفتهاند.
ویدیویی پخش شده بود که چند نفر به یک زن گویی تجاوز جنسی و به زور میکنند. فیلم برشخورده بود، لهجهی مردها توهم افغانستانی بودن را ایجاد کرده بود. بعدها که فیلم کاملتر پخش شد، گویا خانم روسپی بوده است و پیش از همخوابگی پیش همان مردها رقص هم میکند؛ یعنی که تجاوز نبوده است و مهمتر از همه که آن مردها افغانستانی نبودند.
دو سه هفتهای انگار حکومت نظامی اعلام شده باشد، مردم ایران که همیشه بدبختی و فلاکتشان را دوست دارند گردن دیگری بیندازند و یا هیجان جمعی و عقدهی فروخوردهیشان را جایی خالی کنند، بهانهی خوبی پیدا کرده بودند. من سنم خیلی قد نمیدهد؛ اما یادم میآید که خفاش شب هم که اصلا افغانستانی نبود بهانهی مشت و مال و خونریزی مهاجرین افغانستانی در ایران شد.
از در و دیوار شهر فحش میشنوی، میشنوی که همهجا ناامن است، کارگران در تاریکی سر کار میروند و در تاریکی برمیگردند. قبلا دیده بودی روی دیواری از شهر نوشته بودند: «محلهی گرگهای زخمی»، دریدن همشهریهایت را شنیده بودی، شنیده بودی که هر روز گوشهای از شهر یک افغانستانی را کتک زدهاند. بچههای نادان مدرسهای هم در خیابان دسته راه انداختهاند و داد میزنند مرگ بر افغانی. با همان دوستان شاد همیشگی مجبور میشوی که مدتی همراه نباشی. راهی خلوت برای رسیدن به مدرسه پیدا کنی، مدیر مدرسه تنها کاری که میتوانست برایتان بکند، زنگ آخر تمام دانشآموزان افغانستانی را ده دقیقه زودتر تعطیل کند تا جان و کیفتان را در دست بگیرید و به سرعت باد به لاک خانهی خود پناه ببرید. بماند که فضای مدرسه را هم پر از بوی تعصب کور و حیوانصفتی میدیدی، پی برده بودی ما همه شغال درون داریم که اگر فرصت پیدا شود، دیگری را پاره پاره میکنیم.
تو اهل فرار نیستی، اهل قرار نیستی، مثل موش فرار نمیکنی؛ اما به هزینهاش نمیارزد. نمیارزد که ده نفر یا بیشتر روی سرت بریزند و به قصد کُشت کتک بخوری. چند هفته باشگاه هم نرفتهای تا به کیسهی مشت سلامی بگویی و علیکی بشنوی، مگر تو تجاوز کردهای، مگر کشور قانون ندارد، مگر هر جا خوب و بد ندارد، همه را با یک چوب که نباید زد؛ شوک است زندگی در این فضای ترسبار همه چیز را بیرنگ میکند؛ غذا خوردن را، درس خواندن را، ای کاش افغانستان بودم.
تازه سر کلاس آمده بودی، همکلاسیات که چند سالی از همه بزرگتر بود و قد و هیکلش دو برابر تو، چند سال انگار در دبیرستان رفوزه شده بود، همیشه زورگو بود و به دیگران آزار میرساند، از کنارت رد شد، فهمیدی که برگشته است و میخواهد چکی پس کلهات بزند، یاد داشتی چهکار کنی، به سرعت دستش را گرفتی، به طرف خود کشیدی و لگدت را به صورتش زدی، فرش زمین شده بود، صورتش سرخ و بیآبرو، تن سنگین و هیکل درشتش آن موقع خیلی ناچیز و بیمقدار به نظر میرسید. همهی کلاس فروریختن بت بزرگی را به چشم دیدند؛ اما انگار باور نمیکردند. لباسش را تکانده بود و آرام رفته بود سر جایش نشسته بود.
معلم سر کلاس رسید، کسی صدایش را در نیاورد، میدانستی خرتر از این حرفهاست که دست روی دست بگذارد. آخر کلاس مینشست، صدای پچپچ و فحشهایش را میشنیدی: زنگ تفریح پدرت رو در میآورم افغانی و…، ترس را در چشم همهی دوستان هموطنت دیدی، حتا ته دل خودت هم خالی شده بود.
حیاط مدرسه، زنگ تفریح، میدان نبرد شده بود، گلهای گرگ وحشی یک طرف، تو بودی و چند هموطنت، برخی رفته بودند در سرویس بهداشتی پنهان شده بودند، برخی از راه مخفی؛ یعنی همان دیوار پشت ساختمان فرار کرده بودند، تو اما مانده بودی، مانده بودی تا آنقدر کتک بخوری که کتک بخوری، حتا ناظم مدرسه هم کاری نکند.
آبها به آسیاب برگشتند؛ اما تو نه، غرورت شکسته بود، دلت شکسته بود، تمام آرزوهایت را بر باد دادی، خودت را از یاد بردی، پشت این میز برش خیاطی، حتا رفاقتت را با کیسهی بوکس به هم زدی، آن سال مدرسه را تمام کردی؛ اما نه از پیشدانشگاهی خبری شد نه از دانشگاه، دکتری و مهندسی.