نویسنده:بودا
ساعت چهار عصر است. سه روز میشود با علی و عزیز در خوابگاهی در حومهی شهر کرمان منتظر گروه مسافرانی را میکشیم که به گفتهی قاچاقبران، در نزدیکی شهر «بم» گیر مانده اند. در مدت این سه روز از برخوردهایی که عدهای از بچههای ایرانی در این خوابگاه رفتوآمد داشتند و خصوصا بچهی صاحب خوابگاه، به این دریافت رسیدم که افغانی در ایران مترادف با انسان شناخته نمیشود و شناختی که ایرانیها از شهروندان افغانستانی دارند؛ به شدت سیاستزده و رسانه زده است؛ تا حدی که برای شان سخت است قبول کنند افغانیها هم میتوانند سواد داشته باشند و لباسی بپوشند که شبیه لباس ایرانیها باشد. این تصور را با برخورد با چند تا پسر جوان ایرانی طی این سه روز دریافته ام؛ دریافتی که هر ثانیه روی عصابم پا میگذارد و تحقیرم میکند.
ساعت بیست و چند دقیقهای از چهار گذشته است که به تلفونم زنگ میآید و یکی با لهجهی ایرانی از آن طرف خط میگوید که آماده باشیم تا با رسیدن موترها با عجله سوار شویم و حرکت کنیم. چند دقیقهای نگذشته است که دروازهی خانه را کسی میزند و پیرمرد با اشاره ما را به داخل خانه میفرستد که مبادا پولیس یا فرد ناشناسی باشد و از بودن ما در آن جا به پولیس خبر بدهد. به زودی بر میگردد و میگوید که حرکت کنیم.
یک موتر نوع پژو پشت دراوزهی خانه نشسته است و موتربان با باز کردن صندوق عقب موتر اشاره میکند که سوار شویم. میگویم که این جا سوار شده نمیتانیم؛ اما به دلیل این که ده نفر دیگر را در چوکی پهلوی راننده و پشت سر آن جا داده است، چارهای جز سوار شدن در صندوق عقب موتر نمیبینیم. سه نفر در صندوق عقب موتر میخوابیم و موتر حرکت میکند. دیگر نمیفهمیم که به کجا میرویم. فقط صدای ماشین موتر را میشنویم و صدای گرد و خاکی که بین دندانهای مان میآید.
ساعت نه شب است. کنار خیابانی موتر ما توقف کرده است و از صندوق عقب موتر پیاده شده ایم. جمعی از مسافرانی که از سه موتر دیگر پیاده شده اند، در گودالی ایستاده اند. یکی از موتربانها میگوید که یک و نیم ساعت راه را باید از پیاده طی کنیم تا از پاسگاه شیراز بگذریم و به جنگلی اشاره میکند که باید از وسط آن رد شویم. یکی به عنوان رهنما جلو میشود و به همه مسافران میگوید که نباید از هم پراکنده شوند تا مبادا به دست دست بیفتند.
ساعت یازده شب است. جنگل را پشت سر گذاشته ایم. مسافران در قسمت پایین خیابان اصلی ایستاده اند و رهنما میگوید که باید نفر پنجهزار تومان برایش بدهیم به خاطر این که ما را از جنگل عبور داده است. این پول که به زعم مسافران زیادی از آنان گرفته میشود، همه از دادن آن انکار میکنند و میگویند که پولی در بساط ندارند که برایش بدهند. بعد از بگومگوی چند دقیقهای سرانجام هیچ کسی پولی به راهنما که باید حقش را از قاچاقبران بگیر نه مسافران، نمیدهد.
ساعت یازده نیم شب است. شصت و چند نفر پشت موتر نوعی باختر که شبیه به موترهای کماز در افغانستان است، طوری کنار هم چسپیده اند که انگار شانزده نفر باشند. ماه اول زمستان است و هوا آن قدر سرد است که تف بیندازی در هوا یخ میکند. به خاطر پولی که به رهنما نداده بودیم؛ رانندهی بیپدر به بهانهی این که اگر پشت موتر را ترپال کش کند، پولیس شک خواهد کرد، هیچ چیزی پشت موتر نینداخته است و بادی با سرعت موتر در بادی موتر باختر میپیچد، دمار از استخوان ما کشیده است. صدای زار زار گریستن عدهای از مسافران که سرما طاقت شان را تاق کرده است، با زوزهی بادی که از سرعت موتر میگذرد، وسط شب گم میشود. به نوبت نفرهایی که در اطراف مان قرار دارند را تبدیل میکنیم و چند نفر دیگر را میفرستیم تا از شدت سرما نمیریم. با علی و عزیز تنها یک دستمال گردن داریم و طوری زیر آن نشسته ایم که انگار یک نفر نشسته باشد. زانوهایم را روی سینه ام چسپانده ام و جاکتم را تا کفشهایم پایین کشیده ام.
ساعت دوی شب است. در حومهی شهر شیراز موتر ایستاد میشود و میگوید که مسافران بندر پیاده شوند. سعی میکنم از جایم بلند شوم؛ اما احساس میکنم از سرما شخ مانده ام و پاهایم راست نمیشود. با علی به کمک هم از جای مان بلند میشویم؛ اما عزیز واقعا پاهایش روی سینههایش چسپیده است. به مشکل عزیز را از موتر پیاده میکنیم. سه نفر دیگر هم از موتر به مشکل پایین میشوند که هیچ شناختی از هم نداریم و به گفتهی خود شان مسافرانی استند که به بندر بوشهر میروند.
ساعت دو نیم شب است. در کوچهی فرعیای وسط شهر شیراز موتر ایساده میشود و دروازهی دکانی را باز میکند که خالی است. اشاره میکند که اینجا تا روز روشن شدن منتظر بمانیم تا موتر دیگری از راه برسد ما را از اینجا بردارد.